-
برای بانو! بپاس صبوری و صبوری و...
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1383 14:18
راهی تا صبح نیست. همه جا تاریک. اینجا من ام و صدای « فرهاد »... می دانی؟ عجیب دلم می خواهد تا خود افتاب برای تو شعر بخوانم...و ترا خوابی در بر نگیرد... هی! همین یک شب غریب را چشم بر کلام « بامداد » و « سید» و... نگاه دار!...باشد؟ .................................... دیگر می دانم. نشانی ها همه درست! کوچه همان کوچهء...
-
۲ بعدازظهر دانشگاه علامه طباطبایی
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 18:48
درد کمر ازارم می دهد. هی راه می روم...منتظرم تا علی بیاید. ( رجوع کوتاه ذهن به دوران دانشجویی.هه!... « دوران دانشجویی » تعریفی خاص دارد که من و دانشگاهی که در ان تحصیل می کردم ـ تا حدودی ـ از این تعریف مبرا بودند.)... در میان چه کنم ـ چه کنم ها صفحه ای از وبلاگ « یولیس » را پرینت می گیرم و مشغول خواندن می شوم. کات!...
-
حال همهء ما خوب است!
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1383 15:29
« ... به همین خاطره که برای مزدک ارزوی مرگ دارم.» همه حرف بود و نی نی چشمانش بدنبال رفته ای از چشم ـ و نه از یاد ـ دو دو میزد. خودش نیز احوال ارامی نداشت. به صراحت می گفت که قصد رفتن دارد. و من ـ که خود رفتنی بودم ـ او را ندای زندگی (؟) سر می دادم. در ششمین سال همراهی سرطان ( این بیماری بس مهلک که نامش نیز غریب و مهوع...
-
سرگشته من ام!
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 12:29
چقدر خوبه که بجای خواب بعدازظهر مینویسم! حتی چرت و پرت. خاطرات گنگ دوباره حمله میکنند: کودکی.شهرک اکباتان. روزبه .( روزبه! یادته با دوچرخه ت زدم به یه دختر؟ تا حالا باید خانومی شده باشه!!) بستنی یخی.شبگردی با یه گله ادم. یه شب مونا و لیزا (با هم خواهر بودن) زنگ همهء طبقات یه ورودی رو زدند. باباشون ایرانی بود. وقتی از...
-
حبس
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1383 19:18
- خب!...م م م...شونزدهم فروردین بود. یعنی در واقع هفدهم. بارون شدیدی می اومد؛خیلی شدید...نشسته بودم پای « پالپ فیکشن ». فیلم خوبی بود...وقتی تموم شد ساعت از دو گذشته بود. : بعدش. - بعدش...هیچی!...نشستم روی تخت و تکیه دادم به دیوار. کمرم خیلی درد می کرد...مشغول نوشتن اراجیف همیشگی م شدم. نوار شجریان هم توی ضبط بود. :...
-
هیاهو
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1383 16:02
... از خودم عکس میگیرم . میخندم . بغض می کنم ... بعد هم به « جویس » فکر میکنم !( و حتما به ادبیات انگلیسی !!) دلم می خواست این اتاق بزرگتر از این بود ( شما رو به خدا الان بهم نگین که خیلی ها همین رو هم ندارن !). بالشم رو بر میکنم . بوی همیشگی رو میده : ت ن ه ا ی ی . به ادمای خیلی محدود اطرافم فکر میکنم . کاش مامونی...
-
پرلاشز: بالاتر از میدان تجریش
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1383 12:41
...پیرزن میگوید: برویم و ادینه بیاییم. اصرار میکنیم. پولی میدهیم... طبیعی ست که در ابتدا « بهار » را ببینیم. حس میکنم هوا چقدر پاک است. گویی درختان با من و تنهایی ام به سخن درامده اند... سیگاری میگیرانم!... دلم عجیب هوای « داریوش رفیعی » را دارد. کنارش می نشینم. در پس بغضی اشنا زمزمه میکنم: یا مده مرا وعدهء وفا راز...
-
چهار بامداد
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1383 00:38
چه گنگ ام و تلخ!...عده ای در دنیای پوچ مجازی سرگرم گپهای بسیار معمولی اند!...بی حوصله ام.میروم... میخواهم با « پرسونا» دربارهء «برگمن» حرف بزنم؛اما میگذارم برای بعد. دستگاه خاموش میشود و ضبط روشن: نگارینم دل و جانم ته داری همه پیدا و پنهانم ته داری نمی دونم که این درد از که دیرم همین دونم که درمانم ته داری...
-
هذیانهای عاشقانه
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1383 12:39
« میم » رو خیلی دوست داشتم. از ده سالگی عاشقش بودم.( میدونم که باورتون نمیشه. ولی من هیچوقت ازش سیر نشدم. هر چند بعضی وقتا سالی یه بار می دیدمش.) هر جا میرفت یه جوری ردش رو میگرفتم : کوه کافی شاپ سینما کنسرت و... .......................... هی! « میم»! نگو که دوستم داشتی...نگو که تو سینما ـ سر فیلم روبان قرمز ـ دست...
-
به بهانهء یادی از « اخوان » عزیز
جمعه 14 فروردینماه سال 1383 11:57
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان نفسها ابر دلها خسته و غمگین درختان اسکلتهای بلور اگین زمین دلمرده سقف اسمان کوتاه غبار الوده مهر و ماه زمستان است زمستان است زمستان است کات! پ.ن: صبری نیست! باور کن دیگر صبری نیست!
-
پوشال
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1383 12:52
بیا چند صباحی از اینجا برویم... بخدا هر چه شادمانی و ارامش گذراست. « تو » خوب می دانی: من تلاش بسیار کردم. حالا بیا برویم. اینجا یکی درد بی دردی اش را ـ به فغانی ـ بر سرت اوار می کند. دیگری مست می کند و... هه! حتی اینجا نالانی جدل دو انسان (؟) دیگر را تو می باید تحمل کنی و اشک نهان بریزی. هی! بیا برویم...ترا به خدا !...
-
خواب و خاطره
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1383 11:45
یادش بخیر: بهار ۷۰. من بودم و تو و باقی همراهان. روز اول و دوم بوی کودکی می داد...و بعد تا سالیان سال بغض بود و ویرانی (هه! به همین راحتی...گمان میکردی؟). حالا دوری مان به هیچ. به تمام انانی که تو ـ چه سبک ـ همراهشان بودی ـ و کم هم نبودند ـ. ........................... نوجوانی...البرز...سید علی صالحی...شبانه با « نامه...
-
« بوتیک »
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 16:02
اخرین بار یادم نمی اید چه هنگام در سالن تاریک گریستم! وقتی « اتی » بر روی پل هوایی تمام ارزوهایش را ضجه میزند من می بارم...چه باک؟ کات! پ.ن: ۱- تبریک به حمید نعمت الله! ۲- فیلم دیالوگهایی دارد ساده؛ اما ناب. ۳- وقتی شخصیت روانی فیلم ( چه کسی در این فیلم روانی نیست؟) از لاکپشتها میگوید همه ـ به تمسخر ـ می خندند. افسوس!...
-
زاویه ای دیگر...
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 12:28
دختر جوان همه کسش را زیر اوار می بیند. بیدرنگ به مراکز حاشیهء خلیج فارس جهت انتقال به شیخ نشین ها سپرده می شود. کات!
-
به جای تبریک ( اسفند هنوز نرفته هی بهار را خوشامد میگویند!)
شنبه 23 اسفندماه سال 1382 23:29
کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار ما هم مردمانیم...
-
شمارهء پرواز یادم نیست؛ مقصد: مرگستان.
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 22:03
مرتبهء اول درست پنج سال پیش بود. تمام دریاها را گریستم. گمان میکردم همه چیز وهم است و برخاستن طیاره کابوسی هولناک... چشمانم را بستم. گشودم: نه! بیدار بیدار هستم...صورتم خیس خیس؛ سرخ سرخ... (دستشویی: انتهای سالن. اب کفاف دردم نمیدهد.) مرد بهمراه دو دخترش کنارم ایستاده.هه! بوی تسکین می اید...(دلم میخواهد فریاد بزنم!) (...
-
ما روشنفکران
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 15:01
- اون دمپایی رو نپوش! مال بیرونه... اون رو هم نپوش! : چرا؟ - گشاد میشه. : خب بشه! - نخی یه. زود پاره میشه. : یعنی از « من » مهمتره؟! کات!
-
بیست و چهار سالگی
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 22:46
...باورت میشه؟...همه ش حرف بود: من هنوز زنده م. کور که نیستی: می بینی دارم نفس میکشم. ................................. بانو خوشحاله! دوست داره برام کلی خرید کنه...( ای جانم به فدای طراوتش!) ................................. کمرم درد میکنه! نشستم یه فیلم خوب از برتولوچی دیدم. تشنه م بود! تشنه م بود......
-
التماس...
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1382 22:59
می دانم که می دانید. اری: بیمار ام... اما هر گاه صدای خنده تان در خانه می پیچد حس می کنم دیگر نیازی به درمان نیست.( ای کاش تا ابد بخندید! با هم... حتی بی من.) کات!
-
درد دلی با تو...
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1382 00:13
دوستان گرامی! بی شک تعداد کثیری از شما بلاگهای مورد علاقهء خود را بطور مستمر دنبال میکنید. چرا در پس نوشته های ما غمی بس عظیم نهفته؟...این از شرقی بودن ماست یا از حکایت نسلی سوخته؛که نمی توانیم بخندیم و بخندانیم؟... (روی این نوشته با انانی ست که ـ به جد ـ نگاشتن را می ستایند؛ نه افرادی چون این حقیر یا انها که محیط...
-
تقدیم به انانکه حرامی اند و...
پنجشنبه 7 اسفندماه سال 1382 00:48
فساد مالی بدتر است یا فساد جنسی؟ در این دیار و شرع ان هر دو نکوهش شده... تا بحال چند بار برای انکه کاری بسیار بسیار ساده راه بیفتد سبیل فرد ـ یا افرادی ـ را چرب کرده اید؟...اصلا چند بار سبیل خودتان را چرب کرده اند؟... می بینید؟ « حروم خوری خوشمزه س!» چند بار در ادارات دولتی ـ و خصوصی ـ به برخوردها و گفتگو های سخیف...
-
صفحهء دوم شناسنامه
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 13:06
اخرین باری که دیده بودمش پانزده سال پیش بود. او برای پیشگیری از بارداری به چرخه های ماهانه ی بدنش و قواعد طبیعت زنانه ی ان اتکا میکرد. و نه فقط در این مورد که در هیچ موردی قرص نمیخورد. ان شب گفته بود که احتمال خطر هست و خواسته بود من فکر چاره ای باشم. و من که پیش بینی چیزی را نکرده بودم سرخورده و مایوس خود را کنار...
-
به یاد ان اتش ناب؛ کنار دریای شمال...
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1382 11:02
...و من هیچ نمیدانستم؛ مگر « دوست داشتن» ی در خور...مگر براستین محبت کردن. بانو! این دیار قاعدهء خود دارد و مرا پس می زند. « تو » نیز ـ گاه ـ زود از من میرنجی ( به واسطهء همین اندیشه های تاریکم). من درد خود را با هیچکس قسمت نخواهم کرد. اما... قسم به دریا که این دل راه خود می ستاید. صورت و چهر به نمایشی اسفبار مشغول...
-
نهایت / سکوت / مرگ
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1382 11:50
می دانی؟ همین جور که پلشتی جریان می یابد شخص به همان نسبت ناچار میشود خودش را از ان دور کند. همین است که گام به گام عقب نشینی میکند عقب نشینی تا به تدریج پناه ببرد به درون خودش؛ به دخمه ای که اصطلاحا درون نامیده میشود.چاله. به نوعی تاریکخانه... ( از کتاب « سلوک» نوشتهء محمود دولت ابادی) کات!
-
بیچاره تو...بیچاره من
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1382 23:52
سلام!...نمی دونم چرا نمیشه رو در رو حرف بزنیم تا دلامون وا بشه...مگه ما کی رو داریم؟... ......................... امروز چند ساعت بیرون بودم. جوونی تو تو بغض گذشت؛ جوونی من هم... تو میرفتی کافه نادری عرق میخوردی و با ترانهء «بوی موهات» ستار میرفتی تو هزار توی تنهایی ت...هه! منم میرم کافی شاپ و شر و ور میگم!...می...
-
...
یکشنبه 19 بهمنماه سال 1382 23:21
چه محیط غریبی! ( و بیش از ان عجیب). همه چیز تهی پوشالی...یک بازی سخیف... همراهی و درد دل؛ ان هم از نوع قرن بیست و یکم!... خلاصهء کلام: خسته ام!...حتما می گویید :« برو !»... ................................ نع! بلاگ هم پوچ بود و پوچ... کات!
-
جشنوارهء فیلم فجر ؛ پس از پنج روز...
جمعه 17 بهمنماه سال 1382 01:57
۱- روز اول؛ سانس اول: « هم نفس»...در ابتدای فیلم حس میکنم فخیم زاده ـ باز ـ اسیر همان سینمای اشنای خودش شده؛ بازی اش مرا یاد مسافران مهتاب می اندازد...فیلم هر چه پیش تر میرود بهتر میشود...هر چند این روانکاوی بر مسآلهء بیماران روانی از نوع دید کارگردان پرداخت شده و به همین علت گاه اسیر کلیشه میگردد...فیلم « خوب » است!...
-
زندگی سگی
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1382 17:50
...درد...درد عمیق...تهوع...بی کسی...مرگ...مرگ. دوست دارم از اینجا بروم!( مفهوم « جیبهای خالی » را که خوب در می یابید!) اری اری! دلم می خواهد بروم! ( کجا؟) ....................... بن بست. هی! تو که می گریی گمان بر پاک بودن گونه های ما ـ ز اشک ـ مبر!...وهم تو بر بادم داد که همه چیز را در رفع نیازهای جسمانی و مادی ( هه!...
-
...
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 01:21
مرا ببوس مرا ببوس برای اخرین بار ترا خدا نگهدار که میروم به سوی سرنوشت...
-
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را ـ من ـ قطره قطره قطره بگریم
شنبه 6 دیماه سال 1382 12:47
زنگ تلفن: خبر می دهند که نوشین حامله است.همه خوشحال میشوند. ( نمیدانم چرا!)... کسی می خواهد به دنیای ما اویخته ها بیاید؛انوقت همه شادی میکنند!... ................. در اندیشهء ویران شده های « بم » همه چیز را فراموش میکنم... وای بر انی که عزیزانش رفته اند و او مانده... نیستی نصیب اوست. نزدیکانش خفته اند و او ـ تا ابد ـ...