به یاد ان اتش ناب؛ کنار دریای شمال...

...و من هیچ نمیدانستم؛ مگر « دوست داشتن» ی در خور...مگر براستین محبت کردن.
بانو! این دیار قاعدهء خود دارد و مرا پس می زند. « تو » نیز  ـ گاه ـ زود  از من میرنجی ( به واسطهء همین اندیشه های تاریکم).
من درد خود را با هیچکس قسمت نخواهم کرد. اما...

قسم به دریا  که این دل  راه خود    می ستاید. صورت و چهر  به نمایشی اسفبار مشغول اند .
باشد تا بگذارند من نیز ـ در عین بی جسارتی ـ چند صباحی میهمان باشم. افسوس!...
...................................
همه چیز برایم نشان گریه دارد. اه! از سپیدی مگویید که من « اینجایی » نیستم.

کات!

پ.ن:
گفت: « مرد که گریه نمی کنه...»
گفتم: « دلم خیلی گرفته...حالم یه جوری یه...نمیتونم بگم...»
... ( این سه نقطه به اندازهء یک دنیا حرف و درد داره .)