پرلاشز: بالاتر از میدان تجریش

...پیرزن میگوید: برویم و ادینه بیاییم. اصرار میکنیم. پولی میدهیم...

طبیعی ست که در ابتدا « بهار » را ببینیم.
حس میکنم هوا چقدر پاک است. گویی درختان  با من و تنهایی ام به سخن درامده اند... سیگاری میگیرانم!...
دلم عجیب هوای « داریوش رفیعی » را دارد. کنارش می نشینم. در پس بغضی اشنا زمزمه میکنم:
یا مده مرا    وعدهء وفا        راز خود نگهدار
یا بروی من     خنده ها بزن      قلب من بدست ار...

...زمان میگذرد و من بر نمی خیزم.
سراغی از « ایرج میرزا » و « رهی » میگیرم؛ باز هوای رفیعی مرا سوی انتهای ظهیرالدوله میکشاند...
...........................................
« خالقی » و « محجوبی » هم خفته اند. « عبدالله میرزا ». « میرداماد». « یاسمی». «پسیان». ...و « فروغ» ( که گویی محبوبترین است  میان زایران)
..........................................
می چرخم...گنگ. ساکت... میخواهم بیدارشان کنم.  
هه! سیگاری دیگر...
...........................................
موسیقی فیلم « ابی » شنیده میشود؛ هامون هنوز نیامده!  « زهره » را میخواند و گویی میخواهد یکی شود: با همهء انها که خفته اند.
کاش هامون را خوابی فرا رسد؛ به رویای حیات کسی از اینان...
..........................................
شهر
شلوغ...
مرده...


کات!

چهار بامداد

چه گنگ ام و تلخ!...عده ای در دنیای پوچ مجازی سرگرم گپهای بسیار معمولی اند!...بی حوصله ام.میروم...
میخواهم با « پرسونا» دربارهء «برگمن» حرف بزنم؛اما میگذارم برای بعد.
دستگاه خاموش میشود و ضبط  روشن:
نگارینم دل و جانم ته داری            همه پیدا و پنهانم ته داری
نمی دونم که این درد از که دیرم    همین دونم که درمانم ته داری
.......................................
ای کاش همین حالا  به این لحظهء زود گذر  کسی به من بیندیشد. حتی به این که چه بد می اندیشم و چه سبک می نگارم. به این که « هامون » بام تا شام  می نالد؛ حال انکه حرفی برای گفتن ندارد.
......................................
چاره ای نمی یابم. عجیب خود را گرفتار می بینم.
ای کاش همه چیز  خواب باشد!...

هی! چرا همه تان خفته اید؟...من حرف دارم و بغض. کدامتان اشنای روان ادمی اید؟ کدامتان ـ براستی ـ اهل درد اید و اشک؟...باور کنید مزاح نیست! من دلتنگ تنها گریزگاه مرگ را دل بسته ام!( بخندید! بخندید!) طاقت زیستن نیست.
......................................
« هامون» :جادهء شمال.
« چشمهء باکره»:جوشش چشمه از زیر سر دخترک.
« بچهء رزماری»:تقاضای زن  از مرد برای عشقبازی ( هنگام صرف شام).
« بوتیک»: در پی یافتن ناخن شست پای  اق شاپوری.
« ادیسهء فضایی ۲۰۰۱»: استخوانی که رها میشود و...
« روانی»:تماشای زن  در حمام.
......................................
...مغشوش ام. ذهنم را با همه افکار می امیزم تا سراغی از این ایندهء گنگ مبهم نگیرد.
(راستی! من روزی همچون پیرمرد « توت فرنگیهای وحشی » به مرور خاطرات    جوانی را باز می یابم. نه؟)

کات!
پ.ن: سپاس دارم از برای تحملتان!

هذیانهای عاشقانه

« میم » رو خیلی دوست داشتم. از ده سالگی عاشقش بودم.( میدونم که باورتون نمیشه. ولی من هیچوقت ازش سیر نشدم. هر چند بعضی وقتا سالی یه بار می دیدمش.) هر جا میرفت یه جوری ردش رو میگرفتم : کوه  کافی شاپ   سینما   کنسرت و...
..........................
هی! « میم»! نگو که دوستم داشتی...نگو که تو سینما ـ سر فیلم روبان قرمز ـ دست پسرهء بالاشهری رو سینه هات نبود...نگو که معنی رهایی رو بهتر از من بلدی!...

حالا اومدی که چی؟ بعد از شیش ـ هفت سال که خبری ازت نبود  یهو جلوی من سبز میشی و غمزه میای؟( هه! دم در خونه که دیدمش اومد جلو تا منو ببوسه.)
شونه هات چرا کبوده؟
این چه رژی یه که میزنی؟
..........................
« میم » رو خیلی دوست داشتم! یه بار تو هفده سالگی بغلش کردم.یه بار هم تو بیست و یک سالگی بوسیدمش(منظورم دستهاش بود).
..........................
راستی! تو چرا به جای « سلام»  میگی « شلام» ؟!...

کات!