-
تو خیال کردی بری...
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1384 10:59
...حالا٬بهار و سبزه و «سبز»ی به کنار! به همین خزان سرد٬به همین ریاضتهای طولانی٬ ملحق شو! ...شب٬ با سوز و سیگار می خوردم. هی٬ تو! تو که دیگر سالهاست نه بغض دیده ای و نه شکوه - مگر شب مویه هایی از سر درد و درد و درد - ٬تو دیگر چه می گویی؟ ......................................... چه حرفهای زیبایی می زنی! صدای پخش ماشین...
-
نامه
دوشنبه 9 آبانماه سال 1384 16:20
...هستم. فرتوت... عزیزان! خوبید؟
-
شخصیت شناسی یه زبان المانی
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1384 10:51
شادمانی،موج می زند... افسوس! بهانه،واهی است و مردمک چشم من تنگ تر می شود. کات! تهران،دقایقی مانده به یازده،خانه هنرمندان
-
چهارراه
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1384 09:15
...و من هی غلت میزدم. خواب این و ان میدیدم و خواب دریا و خواب ترا...اب سرد٬چاره ام نمیکند:سیگاری میگیرانم و به تماشای فیلمی از « تروفو» مینشینم...دستم را روی پرز فرش میفشارم و از نیم شب٬یکی ارامش ـ گویی ـ ساده میطلبم...دلم برای « میم» تنگ شده؛ اما نمیخواهم ببینمش. حس میکنم اخر این زجری که بواسطه ی حضور او مرا...
-
شنبه روز بدی بود
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 09:12
پس از ان سفر غریب٬حال٬ یکی از کارهایم به مخاطره افتاده و فعلا که فرد دیگری٬ جایگزین شده است... خسته ام و دوست دارم از همه کس ببرم و ناپیدا شوم و تو نیز٬پس از اندک زمانی٬ هجر را تاب بیاوری و به تجربهء یکی اسایش حقیقی بنشینی...می دانی؟ حس میکنم در حال کسب جسارت ام و در اینراه بسیار استوار(؟)تر از دیروز......
-
بوشهر.شیراز.یزد...بندر چارک
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 16:45
...هوا بسیار گرم است. تمام وجودم عرق می کند...هرروز - بیهوده - به انتظار فردایی بهتر هستیم.(و چاپیدن٬ در میان امد.) نیم شبی که در توفان خلیج فارس بودیم٬هی به تو می اندیشیدم و به مرگ:که عجیب دوستتان می دارم. صدوپنج کیلو شده ام! رستوران هتل «هما»ی شیراز٬بهترین مکان بود برای مایی که طی سفر یزد٬هیچ نخوردیم الا بیسکویت و...
-
برای پویان
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 10:32
حین رانندگی٬همینطوری یکهو دلم برایت تنگ می شود...یاد انهمه دیوانه بازی کودکی٬ نوجوانی٬ جوانی و « پیری» می افتم. هه! یادت هست؟ « سروچمان» را گوش می دادیم و من - حین ان تشویق طولانی برای استاد - چه ها نمی کردم(...) و تو چقدر می خندیدی و بی خبر ایندهء سنگین و تیرهء من بودی... افسوس! کات!
-
اخر هقته
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 00:01
۱)کنسرت هنریک ناجی:به قول «میم» یک کار بسیار سطحی...اما بهر حال اینجا٬اینجا است و مردم٬کلی به وجد می ایند و حرکات موزون (روی صندلی ها) انجام می شود...در این میان٬حضور عده ای که پی در پی الفلظی«بی مزه» بیان می کنند٬شدیدا ازارنده است.(بکار گیری لغت « بی مزه» ٬عمدی است.) ۲) « نوک برج» را دوست دارم. اما در ان ازدحام سینما...
-
روی خط هجرت
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1384 14:06
دور از مسائل روانشناختی، می خواهم افراد متجاوز به دختر هفده ساله را – تا حد ازپای افتادن نفس – بنوازم...چه خونابه ای! هی! کوچک نازنینی که اینهمه زجر(...) فراموشت نخواهد شد! به خنجر یا گلوله ای،سوی خدا رو!... دیار ما(زمین) سراسر متعفن و تیره است... ......................................... دلم گرفته. همچنان به بی پناه...
-
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی...
شنبه 29 مردادماه سال 1384 11:55
می بینی؟ اینجا هم نمی شود گریه کرد...محل کار و اشک؟ محل کار و بغض؟...اینهمه فروخوردی اش... می بینی؟ همینطور دارد می گذرد . می گذرد و می خراشد. و من ـ دیوانه و ویران ـ نه کورسوی امیدی دارم٬نه خدایی٬نه یکی بانو که دوستم می داشت. من٬درد خویش ـ به نهان ـ فریاد می کنم و چاره در هیچ می بینم؛در هیچ... کات!
-
...
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1384 15:45
عق می زنم...تلویزیون کارتون پخش می کند...من حسود ام؛حساس ام؛ عق می زنم... بانوان پرکار٬هی پای این اختراع گراهام بل ٬ بد این و ان می گویند و خود می روند تا به عرش؛عرشی پست تر از فرش. عق می زنم...خانه تاریک است.هوای سیگار و تار و کمانچه دارم. با همه احوال روحی ام٬سعی در پنهان کردن داشته ام...هه! میم٬با من نیست. کات!
-
به خاطر نمی اورم
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 09:28
اری! حالا یک ماه و یک روز می گذرد. نفسم اویخته بر دیوار ٬هدیتی به تو نمی دهم مگر لبخند. روح و ارمان و جوانی(؟)٬طعمهء دیاری که در ان می زیم؛ نیک نقشی که بر این صحنه بازی می کنم٬ارزانی تو! تو و شبانه هایت... ................................ زیر یک علامت سوال بسیار بزرگ٬گرفتار امده ام. از «بودن»٬تا... خسته ام و کتمان می...
-
نفس عمیق
شنبه 15 مردادماه سال 1384 13:11
هی بالا می اورم و از دستهای اشنایی که زندگیم را به نکبت می کشانند٬بیزارم...«خیلی دور٬ خیلی نزدیک»٬بهانه ای می شود برای سیر گریستنم... کات!
-
هیشکی منو دوست نداره!
یکشنبه 9 مردادماه سال 1384 11:07
روزهای عجیبی ست:یا عزم دریا می کنم و پس از صرف صبحانه،به این ویران شهر برمی گردم؛یا پس از ورزش بامدادی هرروزه،در محل کار می خوابم... روزهای غریبی ست:در مرگ،غرقه ام. کات!
-
سکوت
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1384 14:19
بنویس:«مرده...» و یاداور شو که:مگر چه می شود اگر خبری از هامون نباشد و شما فراموشی پیشه کنید و او٬بی کسی؟ مگر چه می شود اگر دشنه ی یکی از من به شما نزدیکتر ٬بر جان ضجه ای نشیند و من نباشم؟ این راه٬ بوی مرگی می دهد جاودان؛حال انکه راه من (بی نفسی انی) را به قهقهه پاسخی دادید پلشت. می خواهم بروم و بمیرم و نباشم. می...
-
تنگنا
جمعه 3 تیرماه سال 1384 21:22
«ای زندگی! بیزار از تو ام!» .................................. برای رهایی٬برای شلیک کمتر از یک ماه فرصت هست. میباید نفس را برید. ورنه تا ابد (به کسر دال) دم و بازدم ـ و چه بسا پس از ان ـ حضور٬حضور نیستی است و درد و درد. شقیقهام تیر میکشد. چشمانم را میبندم:مردی تنها٬با انهمه ارمان در پی هجرتی سهل٬ میدود.در پی...
-
فهرست شیندلر(بخوانید جان ویلیامز!)
یکشنبه 29 خردادماه سال 1384 22:07
اتاق٬گرم است. پمپ سیستم خنک کننده٬خراب شده. (نه! مطلبی در مورد انتخابات نمیخواهم بنویسم.) چاق شده ام.اطرافیان هشدار میدهند.(ها؟ به خدا امده ام کمی درد دل کنم. مثلا چه چیزی باید در باب انتخابات بگویم؟) از جادهء تهران- ساوه ٬وارد اتوبان فرودگاه که میشوی٬فقط دوست داری پدال گاز را بفشاری؛ تا...(اخر از کجا میدانید که...
-
خشت جان
جمعه 27 خردادماه سال 1384 22:09
...خسته ام. خیابان٬شلوغ.همه٬ پر فریاد. همچون شامگاه سی و یکم اردیبهشت هفتادوشش...همراه میشوم؛اما بیرمق... من٬با تحریمیها همراه نمیشوم. دلایلشان٬یا «وابسته» است٬یا خام. ........................................ وقتی دختران و پسران نازنین٬در استادیوم بیست هزار نفری دانشگاه تهران٬میدویدند و سرود «میسازمت وطن» را...
-
روی خط گریه
دوشنبه 16 خردادماه سال 1384 15:31
...پس از مدتها به سفری کوتاه میروم. شهری سبز٬در حاشیهء کویر...میروم برای استراحت و - خصوصا - مطالعه و خواب...اما برخی اشنایان٬به بهانهء تعطیلات عزم انجا میکنند و - از این رو - من در نیمه شب بعد به سمت «شهر بی طراوت» بازمیگردم...جادهء بی پایان در شب٬عجیب بوی تنهایی و بغض می دهد......
-
مردی با چشمان بسته میراند.
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 00:30
...«میم» نمیگوید که در سفر بوده. تنها٬با لحنی ـ که به همه چیز شبیه است٬مگر خواهش ـ من را به سمت فرودگاه امام خمینی میفرستد تا پی ساک گم شده اش را بگیرم... سردم است. نور چراغ ماشینها٬ازارم میدهد...هی٬میم! ...................................... ...صورتم را میبوسد. عکسی را که با یک ایرانی مقیم قبرس گرفته٬با قیچی...
-
ابر
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1384 09:14
...نه! توجیه نمی کنم. همه حرف و - حتی - ناسزا را از تو می پذیرم و پایان خویش٬قبل از اغاز می بینم. این «چرک های کف دست»٬انقدر بی نشانند که ـ همیشه و همیشه ـ من و تو را به بازی میگیرند...بی شک٬من هم بی مایه ام. انهمه ناروا که گفتی٬تنها بر من روا بود. نه؟ کات! پ.ن:...و ما از خاک هستیم.
-
حجاب
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 18:01
هه! در میانهی بیهودگی و عزلت٬یکی «جنس دوم» تازه به دیار هرج و مرج پا گذاشته٬درخواست دیداری «شصت ثانیه ای» میکند...و من بیهویت٬چاره در باد میبینم. به بودا پناه میبرم:نمیپذیرد... شمارهی تماس را مرور میکنم. او٬همان است که روزی می نوشت و شبانه ها ٬گفتگو میکرد و حکومت٬حکومت تلفیقی مدرنیته و اروتیسم بود. همان که...
-
دیوانه
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 17:47
۱)نه! دیگر به نمایشگاه کتاب نمیروم...حوصلهی «حسرت» را ندارم. سقف توان خرید٬باید افزایش یابد! ۲)ادینهای ابری. کنج...«میم»٬ورق ها را در دست می گیرد و میرقصد.بعد هم به اینه پناه میبرد. ۳)چرا اینقدر محکم روی ساعدم میکوبی؟ کات!
-
فندک
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 11:57
چشمامو می بندم و شروع می کنم به جر و بحث کردن با خدام. کلی سرشو می خورم...بعد هم به اقای سلطانی میگم برام قهوه بیاره:بدون شکر. - خب! شما چقدر پول احتیاج دارین؟ :سه میلیون. - همین؟ ...ساعت دو و نیم شبه.از پنجره٬بیرون رو نگاه میکنم:همه٬رفته ن. فقط٬ماشین من مونده. صدای زنگ تلفن:نه! هنوز کارم تموم نشده. سعی می کنم تا نیم...
-
شبهای روشن
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 10:51
...پس از مدتها٬دنبال فراغی میگردم تا شعر بخوانم؛بسیار. اری:این بار ـ تنها و تنها ـ به خاطر غوطهورشدن بیش از پیش در رؤیاها. انگاه که میخوانم و میبینم و میشنوم(نه اواز و رویدادهای روزمره و حرف این و ان)٬راحتم. ای کاش همه چیز بوی کاغذ و تصویر و ساز میداد!... راستی! چرا پس از اینهمه سال٬راه و اندیشه ام سمت و سویی...
-
خواب
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1384 19:42
میگن مردا باید قوی باشن. نباید خم به ابرو بیارن. چه برسه به من که ـ سر یه مشکل کوچیک اقتصادی ـ کلی اذیت می شم. .......................... بهش گفتم:« به دکتر «مجد» بگو فلانی میگه تنها راه من برای اینکه یه خورده از این مسایل رها بشم٬اینه که به رویاهام پناه ببرم و با اونا زندگی کنم...بهش بگو من مثل اینا نبودم. خیلی هم...
-
«همینگوی» دیگر کیست؟...
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1384 19:27
۱)شبی گرم و پر از اندوه...اشک٬مرثیه ای بر بودن؛ من٬مرثیه ای برای انسان(هه!). ۲)دستم می لرزد. نمیتوانم شلیک کنم...هی! رهایی! به کجایی؟ ۳)چه بازیگر بزرگی! ۴)چرا دورم را خلوت می کنید؟...به خواستهء خودم؟ ۵)دست کسی ( یا کسانی ) روی گلویم سنگینی میکند. ۶)هنوز میبارم. ۷)موسیقی «یزدانیان»٬گم ترم (!) میکند. ۸)...و...
-
شکوفه(۲)
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1384 22:31
...دوری،درپی،چه عاشقانه ای می اورد و حال انکه من ،نیازمند یکی همراهی ِ سبزم. می دانی؟ حس می کنم - به هیچ روی - رها نیستم و انچه - چه بسا - «تو» ،سپید می بینی اش،برای من ریسمانی را می ماند،تابیده بر دور گردن(هی! بفشارید! بفشارید!). ترا به خدا،ترا به خدا تنهایم بگذار! این زار گریستن،دیری ست که زمانی می طلبد درخور اشک....
-
شکوفه
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1384 23:46
...خبری از ان کافهء « تاریک» نیست. دو انسان تنها٬نه اشک هم می بینند و نه « گنجشگکان پرگوی باغ» را ارام اند. هی! بی کسی ـ اینجا ـ از جنس فاصله است. ........................... چشم میبندم و می شنوم:نفسهای بریده٬نجواهای گنگ٬سیگار٬فنجان شکسته... .......................... بگذار بروم! کات!
-
مرده ای با نفسهای پوشالی
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1384 23:17
...خوب است! خوب است که می نویسم و ـ اینگونه ـ از انتحار فاصله می گیرم!...من سست٬ من نه اهل اینجا٬چگونه می توانم ادامه بدهم؟ دههء سوم زندگی٬عجیب سخت می گذرد. انگونه که انسان من٬با دو دست تنها٬قصد جان خویش کند و... ............................................................ مرگ من٬کجاست؟ چرا ـ در نهایت ارامش ـ هجرتی...