بازیگر

زندگی
همین است.
من
روبروی تو
در همصحبتی با تو
می خندم...
تا بدانی که حالم خوب است...
خوب خوب

کات!

چرا نمیتوانم نفس بکشم؟...

هی! کدام شما
به شبی چنین تیره و سرد
تنهایید؟...
کدامتان درمی یابید چه میگویم؟...
با من سخن بگویید:از رنجهاتان ...
میخواهم گاه اسیر درد شما باشم...چرا چیزی نمیگویید؟...می هراسید؟...هه! بی شک بیماری لاعلاج جنون   مسری نیست!...
ترا به خدا حرفی بزنید! مرا سوی خود بخوانید...
گاهی میتوان به شوک تنفسی
دل بست!

کات!

شب

امشب میخواهم اسوده باشم. میخواهم بگریم.
میدانم بیمارم؛نیز میدانم انچه انجام میدهم مرا از روزهای ارام  دورتر و دورتر میکند.
تنها
میخواهم بگریم...
من
نه مسافر بودم ؛نه رهگذر... امده بودم بمانم...
اما سهم من
از ماندن و بوسه و لبخند
به فریاد و فغان بدل شد.
حالا به همه چیز شک میکنم.انقدر می مویم تا همه تان از خواب بیدار شوید...بیدار شوید و ـ برای دلخوشیم حتی ـ بگویید :دیریست با من اشنا و همصحبت اید... بگویید:تنهایی افسانه بود و بس!...خوابی بود هر چند دراز...

بیایید...بیایید مرا ببرید...عاشقانه ای از بامداد برایم زمزمه کنید...بخدا تنهایم.تنهاترین...
کات!
پ.ن:حکایت شعر حافظ و رقص گیسوان در چرخی ناز
سهم من نبود...نبود.