تنگنا

«ای زندگی! بیزار از تو ام!»
..................................
برای رهایی٬برای شلیک کمتر از یک ماه فرصت هست. می‌باید نفس را برید. ورنه تا ابد (به کسر دال) دم و بازدم ـ و چه بسا پس از ان ـ حضور٬حضور نیستی است و درد و درد.

شقیقه‌ام تیر می‌کشد. چشمانم را می‌بندم:مردی تنها٬با انهمه ارمان  در پی هجرتی سهل٬ می‌دود.در پی بی‌نفسی٬عدم اگاهی از ان...در پی خفتنی جاودان و عرصهء «هنر زیستن» را به باقی سپردن.

های! خدای روح!...عشق٬ به اب وامی‌نهم و سفری دورم ارزوست.

می‌خوابم. اشک٬نوای نفسهای بریده است به انگاه که خاک٬جسم را می‌خواند...نه!...نه! بسوزانیدم!


کات!