...

داشتم توی خیابون مرزداران قدم میزدم. خیلی بی حال بودم ( از وقتی این قرصا رو قطع کردم همه ش عرق میکنم؛ گیجم)...
یه پرشیای نقره ای برای یه دختر خانم (؟) ایستاده بود. شمارهء پرشیا به نظرم اشنا اومد...
هه! میدونی کی بود؟...اره؟
عرشیا بود!...
دختره سوار شد. به عرشیا نگاه کردم. اونم منو دید: کلی با هم احوالپرسی کردیم...
.........................
ساعت ۱۲ شب  عرشیا بهم زنگ زد. دختره رو رسونده بود خونه شون ( چی؟ خونه شون؟).
گفتم: « چرا اروم حرف میزنی؟»
گفت: « نگین   خوابه...»

سکوت کردم.
گفت: « عذاب وجدان دارم.»

نمی دونستم بخندم ؛یا...


کات!

افتاب! بمان! بتاب!

هی ! نگاهم کن! یکی نگاه عاشق و امیدوار...
من  گیج و مبهوت پلیدیها و نامردمیها...         
تو
استوار
دست مرا میگیری و می رهانی ام...
در اوج تمنای هجرت از دنیای مردمان  
چه مومنانه
مرا نفس می بخشی؛ جان میدهی.
...........................
بانوی مهربان می اید: به تیمارداری. به غمخواری.
گلهای اتاق را نو می کند. پرده ها را کنار میزند...کنار این تخت مینشیند؛ شعر می خواند...با دستمال سپیدش  چشمان و گونه های نمناک مرا   تسلا میدهد.
.........................
من نه خائن بودم؛ نه «....» .
تنها
ساده ای
که در این ویرانه ها
ماندن را اصرار میکرد (هه!).
حالا...
بکش! بکش! اما زنده به گورم  مکن!( میدانی که همین ترس هم  از حماقتم سرچشمه گرفته...)

کات!

اشک رازی ست...

۱- زاد روز شاملوی کبیر  گرامی!

۲- فیلم رنگ شب خیلی سیاهه! خیلی خیلی سیاه ( اخه مجبوری اینقدر بشینی پاش؟ اونم این ساعت شب).

۳- همه جا تاریک است. در جزیره ای غریب همگان رهایی را می جویند...دیدی؟ ان دخترک زیبا همنام تو بود.

۴- چرا اتاق من اینقدر کوچیکه؟ دیگه جایی واسه خودم نمونده.

۵- عاشقتم! و از جملهء‌ « با من ازدواج میکنی ؟ » بیزار.

۶- شنبه  پنج تا اقا و پنج تا خانم بیان سینما عصرجدید ؛ بریم فیلم « شبهای روشن »...

۷- تو که ماشین نداری بیخود هوس شمال میکنی!

۸- چی میشه بخوابم و بیدار نشم؟

۹- سلام « یاسی » جون! چه خبر؟

کات!