به من گفت : «بیا !»
به من گفت : « بمان!»
به من گفت : « بخند!»
به من گفت: « بمیر !»
امدم
ماندم
خندیدم
مردم...
.....................................
میان تنهایی ها میان همان امد و شد اشنای شبانه ترا یافتم!...ساکت بودی و منتظر.
هی! اشناترین! تمام ان کتابها ان تصاویر به فدای ماندنت...
ای کاش می ماندی... می ماندی تا نمی مردم.
دریغا که حال
تنهایی
از درون
تهی ام میکند.
نفرین به واپسین شب
که همراهت
به دیدار تو شتافت!
نفرین!...
خانه بی تو
خالی...سرد...گور...
اه! برای که شعر بخوانم؟ بغض کنم...
کات!
پ.ن:
۱- فیلمنامهء « شبهای روشن » را بسیار دوست میدارم!
۲- خوب میدونی که توی تنهاییم اروم نبودم و زجر کشیدم؛اما...
چرا باز اومدی؟...ها؟
اخ! سرم داره می ترکه. دوباره بهت دل بستم...وقتی میری بیچارهء بیچاره میشم.
مگه نگفتمت دیگه نیا؟ هااااااااااااااااا؟