مرا ببخش!

اه! چرا اینقدر می ازارمت؟!...چرا مجال ان نمیدهم تا چون اینان به زندگی بنشینی؟...
بخدا بر تو خرده ای نیست!
من دیوانه
من اویخته
می باید به رهایی ات
تن دهم و بس!
نازنین!
از چه
می گریی؟...
هجر مرا تاب بیاور تا - همیشهء خدا - رها باشی!...
من بی نفس
چه کودک بودم و چه کودن!...
روشنی
ارزانی چشم ماه تو!
ویرانی
ارزانی من!

کات!

ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام...

:چه ترانهء زیبایی!...پیشتر نشنیده بودم!

- این    ترانهء دیوانگان پردرد است؛ به هنگامیکه - در عین ناباوری - احساس ارامش دارند!

:عجب!...پس  مایهء ارام تو شدم!

- بی شک!...
.............................................
به سویش رفتم.زانو زدم.تمنا کردم مرا از پای دراورد...متعجب بود!...گفتم:« این عشق   این حرمت   گذراست!...»
سمت رودخانه دوید.بارها  دیوانه ام نامید.
کنار رودخانه نشست...به اب زل زد...اب رنگین...سرخ سرخ...
فریاد کشید...
صدایی در گوشش نجوا میکرد:« تو هم بیا !...به انجایی که تردی عشق بی زوال است!»...

کات!

یکی بود یکی نبود؛یه بابایی به زندگی رو زمین عادت نداشت.

چه شهر زیبایی!
میدانید؟ ادمیان   شعار « ناموس پرستی » سر میدهند!...اما در این دیار   بیش از هر کجا  
ازار   متلک گویی و ...  رواج دارد!...
بیایید!...بیایید به ریش خود بخندیم...

کات!
پ.ن: اگر روزی یکی از این نامردمان را بیابم   بیچاره و ویرانش خواهم کرد!