ما نفرین شده ایم یا طلسم؟...نمی دانم!... چرا؟ چرا به انجایی که من خون ترا می مکم و تو خون دیگری را باز هم میل به ماندن دیده می شود؟...میل به زنده ماندن... ......................................... انسان یک شاخصهء بارز دارد:اندیشه!!!(توفان خنده ها)...
... دوستت می دارم! افتاب از ان ما بود... من عاشق و دیوانهء یکی نگاه تو...یکی تماشای شیطنت های کودکانه ات... بهار در کفم بود... ..................................................... هی! چه کسی مرا وامیدارد چون اینان زندگی کنم؟...ها؟...
...و مرگ صدایت می زند...می خواهدت از درد « بودن » برهاند...درد تلخ اندیشی و انزوای بی پایان... اه! چه سرودی خوش می خواند این مرگ! افسوس! اهل درنگ و ماندن شده ای!... تو هم ـ چون اینان ـ خفت را سرمایه کن!... شوری نیست.سروری حتی...