این روزها
نیستی
هی در جانم نجوا میکند...باور کنید بارها گریخته ام. نمی خواستم تن بدهم...اما حالا - دیگر - در قعرم...
می نشینم پای « شب یلدا » «هامون»...
نمی دانم چه کنم!
می گویند در هنگامه های درد
مرد
می باید در اندیشهء رهایی و چاره باشد...(چه بگویم!).
..........................................
بخدا دیگر خسته ام(اگر بی حوصله و ملول شده اید از خواندن این نوشته ها دست بردارید.)
مرا دیگرگونه خدایی می بایست
شایستهء افرینه یی
که نوالهء ناگزیر را
گردن کج نمی کند...
...........................................
...حدیث این بی تابی و غم
دراز است...
چگونه انتظار داری در یک گفتگوی کوتاه
همهء انرا بازگویم؟...
بر کسی خرده ای نیست.فقط ترا به خدا کنکاش نکن! ترا به خدا!...
.............................................
تباهی
شاخ و دم ندارد:انچنان ارام و بی صدا
ترا نشانه می گیرد که سپیده دمان - پس از غفلتی طولانی - در می یابی که چیزی نمانده؛جز درماندگی!
وه!
چه دیر!
چه دیر!...
کات!