هایکو

چه سعادتی ست
وقتیکه برف می بارد
دانستن اینکه تن پرنده ها  گرم است!


کات!

با صدای بی صدا...

اخرین باری که دلم اینطوری گرفته بود  کدوم شب بود؟!...یادم نیست.( اخه یکی نیست بگه بگیر بخواب!) این کمر درد لعنتی هم ول کن نیست.( چقدر می گم « نیست»!!)...به پهلو دراز می کشم. به زلزله فکر می کنم.
..........................................
می خوام گریه کنم؛ اما درست نمی دونم چرا...از گنگی بدم میاد! از بدقولی بدم می اد...

کات!
پ.ن:
۱- کاغذ نداشتم  روی پات عاشقانه هامو نوشتم.
۲- نخون اقا! چرا نوشته های « هامون» رو میخونی؟
۳- اگه الان ماشین داشتم می زدم بیرون.
۴- امروز جمعه بود!
۵- شمارهء ۲ رو بخون!

خدایا!...

فاصله ای تا پلیدی نیست؛ تا « چون نامردمان شدن ». و این امر غریب را ـ هر روز ـ بودای ما  باز می گوید...تشرمان می زند که: انروز    با همه جان   بر وفاداری و ماندن مصر بودیم و متعهد...
و این وفاداری زمان و مکان نمی شناسد.
چه
ادمیانی دورتر از شرق    اینگونه نمی اندیشند و گاه  ما را انسانهایی با قوانین دست و پا گیر ( در باب دل و جان) می نامند...
.........................................
فاصله ای تا پلشتی نیست. می ترسم. (باور کنید!)
چرا نهیب بودا  دیگر چندان موثر نیست؟...
هی! با شمایم! پاکی را در چه می بینید؟...
........................................
« پیش تر مرو!...ترا بخششی نیست...»


کات!
پ.ن:
۱- « انروز که شروع به اندیشیدن کردم دردهایم اغاز شد.» ( نقل به مضمون: البر کامو)

۲- نه! من از تبار اب نبودم...چه بیهوده شوقی!