به خاطر نمی اورم

اری! حالا یک ماه و یک روز می گذرد. نفسم اویخته بر دیوار ٬هدیتی به تو نمی دهم مگر لبخند. روح و ارمان و جوانی(؟)٬طعمهء دیاری که در ان می زیم؛ نیک نقشی که بر این صحنه بازی می کنم٬ارزانی تو! تو و شبانه هایت...
................................
زیر یک علامت سوال بسیار بزرگ٬گرفتار امده ام. از «بودن»٬تا...
خسته ام و کتمان می کنم؛که بیزار تکرار ام. بیزار نمایش احوال غریب٬به جایی برون از درون... اگر بنا بر حضور شور می بود٬تا به حال دیوانگی ام ستانده بودید و زمین را ارمغان می اوردید. نه خواستم؛نه توانستید...هه! من اما برادری تان را یقین دارم.
اشتباه از ما بود...


کات!