مرده ای با نفسهای پوشالی

...خوب است! خوب است که می نویسم و ـ اینگونه ـ از انتحار فاصله می گیرم!...من سست٬ من نه اهل اینجا٬چگونه می توانم ادامه بدهم؟ دههء سوم زندگی٬عجیب سخت می گذرد. انگونه که انسان من٬با دو دست تنها٬قصد جان خویش کند و...
                                   ............................................................
مرگ من٬کجاست؟ چرا ـ در نهایت ارامش ـ هجرتی عمیق نصیب نمی کند؟...بخدا خسته ام!


کات!

هلو! یادته؟

...درست هشت سال پیش بود.

من و تو ،کلاسهای بعد از ازمون قلم چی رو بی خیال شدیم و رفتیم سینما. تو رفتی از ملی کارت پول گرفتی و قبل از فیلم،پیتزا خوردیم.

یادته؟...

یادته؟...

اون اتیش گوشهء سالن،یهو چه اوجی گرفت! همه،زدیم بیرون. بوی گاز.شکستن شیشه ها و ریختن خرده های داغشان پشت گردن ما:من و تو...

یادته؟

چه گریه ای می کردم!

«آزادی»،مرد!...

کات!

پ.ن: به بابای سینا گفتم:«چقدر حاضری بدی تا اون روزا برگرده؟» فقط سرشو تکون داد...

شبانه

...دختر همسایه٬عاشق کارهای «پیمان یزدانیان» است. نوار «برداشت» را به من داد تا «خوب» گوش کنم.بی شک انرا برنمی گردانم.(کمانچه٬یعنی بغض. یعنی کودکی.)
...............................
اوه! چه خمیازه ای!...باید به حمام بروم.فردا شب٬ «میم » می اید. می خواهد فیلم ببیند؛(برتولوچی)
..............................
...کجاست ان کاغذپاره های «نامه ها»؟
کجاست ان کس که بعد از یازده سال٬هنوز خواب می رباید؟
کجاست ان شبهای پراواز و پر راه؟...
..............................
هی! تو٬به این لحظه٬چه می کنی؟...برای نمایش در کدام صفحه از کدامیک از کاغذپاره های روز٬اماده می شوی؟...چه خوب که تو پیشرفت می کنی و (از ان بهتر) من٬پس رفت!
چه خوب که حتی پیکر بی جان٬با تو دیداری نخواهد داشت!
.............................
... می‌لرزم.


کات!