ابر

...نه! توجیه نمی کنم. همه حرف و - حتی - ناسزا را از تو می پذیرم و پایان خویش٬قبل از اغاز می بینم.
این «چرک های کف دست»٬انقدر بی نشانند که ـ همیشه و همیشه ـ من و تو را به بازی می‌گیرند...بی شک٬من هم بی مایه ام. انهمه ناروا که گفتی٬تنها بر من روا بود. نه؟

کات!
پ.ن:...و ما از خاک هستیم.

حجاب

هه! در میانه‌ی بیهودگی و عزلت٬یکی «جنس دوم» تازه به دیار هرج و مرج پا گذاشته٬درخواست دیداری «شصت ثانیه ای» می‌کند...و من بی‌هویت٬چاره در باد می‌بینم.
به بودا پناه می‌برم:نمی‌پذیرد...
شماره‌ی تماس را مرور می‌کنم. او٬همان است که روزی می نوشت و شبانه ها ٬گفتگو می‌کرد و حکومت٬حکومت تلفیقی مدرنیته و اروتیسم بود. همان که تهی از اندیشه و باری‌به هر جهت نبود.
سرافکنده ام! ...در سالن تاریک٬فیلمی نمایش داده نمی‌شود. این دو نفر چه می‌گویند؟ چه می‌کنند؟
.................................
زمان طلایی...«هامون»٬امیدی می‌طلبد بر دگرگونی و میسر شدن گفتگو...
بی شک٬ یک دقیقه کافی نیست.

کات!

دیوانه

۱)نه! دیگر به نمایشگاه کتاب نمی‌روم...حوصله‌ی «حسرت» را ندارم. سقف توان خرید٬باید افزایش یابد!
۲)ادینه‌ای ابری. کنج...«میم»٬ورق ها را در دست می گیرد و می‌رقصد.بعد هم به اینه پناه می‌برد.
۳)چرا اینقدر محکم روی ساعدم می‌کوبی؟

کات!