برای فریدون

...چرخ کامیون. خون.
اخر چرا تو باید خبر قبولی پسر عمه ات در دانشگاه را به خانواده اش برسانی؟...در چه حالی بودی که ان ماشین را ندیدی؟...(چرا راننده ترا ندید؟) وقتی پرت شدی چرا رانندهء کامیون ترا ندید؟...شاید برای « پا گذاشتن روی ترمز » دیر بوده.

بغضم می گیرد...دیگر دیر است.
جانم به فدای روح و « سر و بدن له شده ات»!...

کات!

قبر

« منم
اری منم
که از اینگونه تلخ می گریم.»
............................
نه! درد بی دردی نیست. چه بسا درد تنهایی هم نیست. درد « نیستی » است.
اه! نفسم بالا نمی اید.
می گریم. می مویم...
...........................
چاق شده ام. از بس که می خواهم با نوشیدنیهای حاوی ویتامین ب  خود را ارام کنم.
..........................
چرا نمی خندم؟
چرا نمی خندانیدم؟...

کات!
پ.ن:
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم

یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن

۱) همه را می خندانم. اما   خود   نالان ترینم...
۲)خدایا! می باید کاری بیابم که ابتدا و انتهایش خودم باشم:تنهای تنها...این فضاهای کثیف ـ که بوی « خاله زنک بازی » می دهند ـ را تاب نمی اورم.(یاد حرمت بخیر!)...لاس...

۳)بیست و دوم شهریور. زیر اسمان صاف و کم ستاره: « کامکارها» چه شوری برپاکرده اند...تنی چند از عزیزان کرد تا برای یک رقص ارام و زیبا برمی خیزند  زود  نشانده می شوند.
افسوس!...پس جای تخلیهء روان  از ناملایمتهای شهر و صنعت  کجاست؟...(همگان کف زنان و دستمال به دست می خوانیم:
جانم وه قربانت که م  / فدای چاوانت که م/  ای ئازیزم...)
۴) تنهایم گذاشته اید. تنها به این خاطر که « چون شما نمی اندیشم».

کات!
پ.ن:من از ان گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی