« خداحافظ گری کوپر» / رومن گاری/ سروش حبیبی

۱) چطور ادم ممکن است به چیزی که از فرط کثافت  عادی به نظر می رسد اعتنایی داشته باشد؟
۲)دختران فرانسوی به این بهانه که خوابیدن با سیاهان گناهش کمتر است و اصلا حساب نیست  خود را از نظر اخلاقی تبرئه می کنند.
۳) امریکای حق و درستی خداحافظ! حالا دورهء ویتنامه.
۴) چه حسابی است؟ مردم چرا امریکاییها را این قدر دوست دارند؟ مگه ما چه کارشون کردیم؟
۵)من مطلقا زیر بار خوشبختی نمی روم. خوشبختی برای کله پوکها و دهاتیها و سگها  برای پرولتاریا و بورژواها خوبه...
۶) جایی که شیرینکامی باشه  عصیان نیست.
۷) یادتان نرود  ازادی از قید تعلق ...وقتی به ان رسیدید خبرش را به من بدهید.
۸)نسلهایی که بربادرفتگی خود را حس نمی کنند در گه خفه شده اند.
۹)بیچاره فاحشه ها که تمام روز باید لبخند بزنند؛بعد از یک روز کار چه حالی باید داشته باشند.
۱۰)ادم که نمی تواند تمام عمرش را با غصهء این و ان زندگی کند.
۱۱) پولدارها بعضی چیزهای خوب دارند؛به شرطی که خودشان نباشند.
۱۲)جز عشق هیچ چیز حقیقت ندارد.
۱۳)در سوییس میزان خودکشی از همه جا بیشتر بود. البته همه جا میزان خودکشی از همه جا بیشتر بود. سوییس دانمارک  سوئد  سان فرانسیسکو. این نتیجهء پیشرفت است.
۱۴)این عربها خیلی عصبی اند. هیچ شباهتی به شترهاشان ندارند.
۱۵) یکی از احمقانه ترین فرمولهای روانشناخت جدید اینست که می گویند:« علت میخواری معتادان اینست که نمی توانند خود را با واقعیات سازگار کنند.» ولی اخر کسی که بتواند خود را با واقعیات سازگار کند یک بی درد الدنگ است.
۱۶)کسی که سزاوار نام انسان باشد همیشه احساس ندامت می کند و این  خود  محکی برای شناختن انسانهاست.
۱۷) تازه کشف کردن که لذت جنسی خرچنگها بیست و چهار ساعت طول می کشه. بیست و چهار ساعت بی وقفه. بعد از اینشتاین این بزرگترین کشف علمیه. عاقبت یک انقلاب واقعی. مایهء امیدواریست.
۱۸) در تاریکی کسی نمی تواند پیدایت کند.
۱۹) اقلا معتادها در زندگی هدفی دارن که ترک اعتیاد باشه.
از دروغ غافل نباشید؛ جز دروغ هیچ چیز حقیقت ندارد.


کات!

به بهانهء « شمعی در باد»

« درخشنده » را از « رابطه » میشناسم. در ان سن ( چیزی میان کودکی و نوجوانی) فیلم را دوست داشتم. بعد هم پای « پرندهء کوچک خوشبختی » به میان امد...بعدها کارهای او را - در حاشیه - پی می گرفتم. تا...  « عشق بدون مرز» :این فیلم تهی و بی مایه و - البته - با کارگردانی قابل توجه...در یکی از دیدارهای محدود و بی ثمر با درخشنده نیز به این مسایل اشاره کردم.( قابل ذکر است که درخشنده  فامیل بسیار دور حقیر است و « اگر می خواست» فیلمنامه هایم ـ تا به امروز ـ راه به جایی باز می کرد...فرصتی بود  که رفت: با عشقی وافر چندین نوشته ام را در اختیارش گذاشتم و حدود یک سال بعد ـ که با پیگیریهای طولانی ـ « حاضر به دیدار شد » دریافتم که نوشته هایم مفقود شده اند و او حتی به خاطر نمی اورد که من فقط بخاطر ارایهء نوشته هایم به میهمانی خانوادگی ان شب شان رفتم. چه    سنخیتی و رابطه ای با باقی افراد نداشتم...به هر روی ـ علیرغم نداشتن حتی یک نقطهء اشتراک در باب سینما ـ کم لطفی او   ـ گاه ـ ازارم می دهد...بگذریم!)

حالا به شمعی در باد رسیده. فیلمی که فیلمنامه اش را با همکاری « محمد هادی کریمی » ( فیلمنامه نویس نامحبوب من) نوشته است. عنوان میشود که اصل داستان واقعی است.
درخشنده می خواهد - از دید خود - بسیاری از معضلات را بیان کند و ـ حتما و حتما ـ فیلم را انقدر کش دهد تا سرنوشت این « هرزگی » ها را نشانمان دهد و ـ ضمنا ـ کار را « هپی اند » به پایان برساند. من نمیدانم میزان تحقیق او ـ برای این فیلمنامه ـ به چه اندازه بوده و ایا اصلا با افرادی اینچنین مرتبط بوده   یا نه.
این پرداختهای باسمه ای به « اعتیاد » دیوانه ام میکند. ( درست به سریالهای زیبای سیما می ماند.)
همه چیز سرهم بندی شده است: شخصیت پردازی ها ( از رادان  تا مشایخی  گرگین و...).
سکانسها ( چند حرف بیهوده رد و بدل میشوند و سکانسهای بسیار کوتاه دچار « کات » می شوند. به قول هامون: حرمت « کات» را نمی دانند!)
در ابتدای کار با دیالوگ نویسی نسبتا خوبی مواجه هستیم. خدا ـ خدا میکنم که فیلم  خوب ـ یا لااقل قابل قبول ـ باشد. اما این کار تکه ـ تکه هر چه پیشتر می رود افسوس ما را افزون میکند و بس.
درخشنده به همه چیز نقب می زند؛ حتی روشنفکری ( انهم از نوع خودش).
(چه خوب که پوستر فیلم « جان مالکوویچ بودن » را دیدم!!)
عسل بدیعی  ـ که کلی هم تغییر کرده ـ بسیار معصوم می نماید و کاری متوسط ارایه می دهد. (خدا رفتگان اقای « عیاری » را بیامرزد.) ضمنا فقط یک لباس دارد. ( میدانم که منظور کارگردان از این لباس پاکی ـ و از این حرفها ـ بوده است.) حرف مهمی هم نمی زند:انرژی!
(چقدر خوب شد که « اتوبان نیایش » را ساختند!)
اقای « نواب صفوی» هم ـ با ان اعتماد به نفس بسیار بسیار بسیار زیاد ـ همیشه  همین است. گویی روی زمین زندگی نمی کند. بازی اش ( اگر اسمش زا بازی بگذاریم ) همانند ان غرور کاذبش است به هنگامی که از خیابان یکم بالای میدان محسنی عبور میکند.( خلاص: نقش دکتر ـ همچون بسیاری نقشها در این فیلم ـ اصلا جای بحث ندارد.)
یک اعتراف: بازی « شهاب حسینی » در این فیلم قابل تحمل است.
خدای من! فیلم به نصیحتی ازارنده می ماند: یک نفر ایدز دارد ( چه بد!). یک نفر در درگیریهای خیابانی « غربت » گلوله باران می شود. ( می بینید؟ پرداخت انقدر زیباست که به هیچ وجه حتی در باب بیماری مهلکی چون ایدز نیز همذات پنداری تماشاگر را بر نمی انگیزاند.)
لااقل سکانس اکس ـ پارتی را خوب در می اوردید!!
(یک سوال: فکر میکنید چرا جایزهء بهترین بازیگر مرد را به « رادان » دادند؟)
یک کلام: فیلم از اساس ویران است. کلی هم پیام دارد. کار « ناصر چشم اذر » هم اسان اسان است و تمی میسازد همچون شاهکارش « باران عشق ». (که البته هیچگاه به پای ان نمی رسد.)

خلاصه انکه پرامید باشید و هنگامیکه به لب رودخانه ای میروید بی شک با یک ماهی ( ماهی به ان بزرگی انهم در ان رودخانه!!!!) مواجه خواهید شد که کمی اینطرف تر از اب روان  مشغول جان کندن است . ان را در اب بیاندازید!

کات!