کویر

پشت پنجره می ایستم؛ به تماشای نیامدنت.

کات!

قهوهء تلخ

اون وقتا ما پنج نفر بودیم:سروش. احمد. نیلو . بهارک...و هامون. اول اولش یه نفر بودیم: احمد... اره! بچه های خیابون مجد سعادت اباد...یه ساختمون با اجرای تیره و سوخته  پر طره.
با احمد تو « البرز » اشنا شدم. یعنی چند بار تو ساختمون دیده بودمش؛اما نمیدونستم که توی یه دبیرستان هستیم...عاشق کیمیایی بود.
سر کلاس جبر به زور منو راضی کرد تا بریم « سلطان » رو تو جشنواره ببینیم.( چقدر کتک خوردیم! چقدر باتوم! یاد سینمای مرحوم ازادی بخیر!)...
شبی که نیلو رفت  بغضش بدجوری ترکید. گفتم: « سلطان! عاشق شدی؟!...می سوزونتت.»
...
.........................................
چهارشنبه سوری سال ۷۶:رفتیم شهرک  قاشق زنی...رفتیم تو « حافظ » . کلی شکلات و اجیل گرفتیم .
هه! توی یه خونه مهمونی بود (...). سروش سرشو از زیر چادر اورد بیرون تا ـ مثلا ـ کمی فیض ببره. با نیلو اونجا اشنا شدیم: از ما سه سال بزرگتر بود. ولی به قیافه ش نمیومد. نشسته بود یه گوشه و سیگار میکشید...بقیه   یا مشغول رقص بودن  یا ویسکی خوری.( احمد یه شیشه ویسکی هم کش رفت!) خلاصه ـ هر دلیلی که میخواد داشته باشه ـ نیلو اونشب بی خیال رفقاش شد و با ما اومد قاشق زنی. با اژانس رفتم خونه و چادر سیاه مامان رو براش اوردم: خیلی بهش میومد. با اون چشمای خمار و ابروهای نازک و لبهای سرد. ( اخ! وقتی تو ماشینش اریک کلاپتون میگذاشت...)
.........................................
بهارک دوست سروش بود. یعنی با هم تو پارک ـ موقع اسکیت ـ رفیق شده بودن. بهارک با مادرش زندگی میکرد. مادرش تو سفارت لهستان کار میکرد.( پدر و مادرش جدا شده بودن .) تا مادرش از خونه میرفت بیرون سروش میرفت پیشش . توی تابستون که حسابی زن و شوهر شده بودن. مادر سروش هم بو برده بود. می رفت در خونهء بهارک و با بوق ماشینش همه رو کر میکرد. من از بهارک خوشم نمیومد: یه جورایی لوند بازی در می اورد که حالم بهم میخورد.
.........................................
همه مون رفتیم دانشگاه.( نیلو که از همون اول دانشجو بود.) جز سروش که زد تو کار گرافیک و کامپیوتر .
پاتوق مون تاتر شهر بود . چه عشقی میکردیم! تو سرما و گرما. می چپیدیم تو ماشین نیلو و یا علی از تو مدد!( گاهی وقتا هم احمد ماشین باباشو می اورد.) اولین تاتری که با هم دیدیم « عشق اباد » بود؛ و اخرین تاتر « شب هزار و یکم »...
.........................................
اون وقتا ما پنج نفر بودیم . احمد متالوژی میخوند: علم و صنعت.  نیلو:مدیریت دانشگاه تهران ( تموم کرده بود). بهارک: صنایع دستی دانشگاه هنر . بنده هم الکترونیک دانشگاه ازاد.
نیلو هر سه ماه یکبار میرفت دوبی . با کمال میل ماشینش رو در اختیار من میگذاشت . هر وقت حالم گرفته بود  صبح زود میرفتم شمال. یه چرخی میزدم: لب دریا. ناهار حسن چالوسی... شب هم برمیگشتم.
این اواخر احمد خیلی خیلی از نیلو خوشش اومده بود. میگفت:« دختر کولی یه!...شور داره.»
.........................................
دیگه نباید کشش بدم.
احمد رفت کانادا. بهارک هم ـ بعد از عمل ترمیمی - زن یه پولدار شد و رفتن اتریش. یه سال بعد هم جدا شدن. بهارک تو « بن » ـ پیش خاله ش ـ زندگی میکنه.  سروش رو سالی یه بار میبینم. اهل بخیه شده. (هه!) 
نیلو توی دوبی تصادف کرد. ( همین!) سرعتش خیلی بالا بود. احمد هنوز هم نمی دونه.
........................................
اخ خ ! دلم هوای اون دیالوگ گفتنای احمد رو کرده : « قیصر! کجایی که دااشتو کشتن؟!»  ( احمد! کجایی که نیلوتو...)
دلم هوای سروش و بهارک رو کرده. هوای اون شبایی که سه تایی میرفتیم پارک و اونا میرفتن اسکیت؛ زوج ماهی بودن! ( یه جورایی هر دوتاشون اهل منطق بودن و زیاد احساساتی نمیشدن.)
دلم هوای نیلو رو کرده؛ هوای اون دود سیگارش...پک میزد و دودشو تو صورتم ول میکرد . هوای اون « هامون کوچولو » گفتناش...
جسدشو که دیدم نفسم بند اومد. نه برای یکی ـ دو دقیقه...
کتف چپش خورد شده بود . اما خیلی اروم خوابیده بود. اروم اروم ...بوسیدمش!


کات! 

شرم

این شبها « رعد » بر شهرمان می خروشد. « باران » ـ با همه جان و امید ـ می شورد و میشوید: باشد تا این « تهران » کمی بوی پاکی بگیرد...
هی! شهر من!...بخدا که ما اینگونه نبودیم!


کات!