اخرش یه شب ماه میاد بیرون...

۱) چهره اش را نمی بینم. گویی ترانه ای قدیمی را زمزمه میکند. صدایش چیرهء سکوت شب می گردد ...و دمی بعد گم می شود.
۲) به اتاق می ایم.
اه مادر! چند بار برایم از تجارت دختران ایرانی در امارات می گویی؟...ذهنم بیمار است.

۳) ای کاش شعور زن را ارزشی بیش از تنش می نهادند.

۴) برای جمع کوچک ما دیوانگان ارامگاهی تدبیر کنید.

۵) شباهت « هفت » و « فرمایشی » چیست؟

۶) تنش  داغ. نفسش  خاموش...از گریه که رها شد  مرا ز خاطر برد.

۷) میان ماندن و رفتن  ـ و لیک  در ارزوی هجرت ـ ؛ ایام میگذرند و این تخدیر و تخریب « اخرش که چه ؟» رهایم نمی کند...چه نکبت بار که چون اینان مینوشی و هوس می رانی!...و از ان غم انگیزتر : تو  اگاه خفت خویش ای!...

۸) از قوهء تعقل بشر نا امید شده ام.
...و۱۰و۹) نباید بنویسم. نوشتن نیز ـ خود ـ به همراه       شیفتگی می اورد. حال انکه من  از خاک ام و هیچ.  پس  بس!


کات!

بخت محتوم

I can't live with you        &      without you!