منم اری منم که از اینگونه تلخ میگریم!...

باشد!...« تو » هم میرنجی و تنهایم میگذاری...
خیالت ارام: « تو » شاهد اینهمه اشک ریخته بر بستر نخواهی بود...ملال ما هجر « تو » بود؛ نه همراهی ات با اشنایان.
...هی...هی  هی ! چه زخمی میزنی   یار! چه عمیق میزنی و چه ساکت می میرم!

کات!
۱- اعتراف: اکثر ادمیان عقده هایی نهان دارند.
۲- من از جنس « زندگی م...» در این دیار نیستم.
۳- خدایا! نجاتم بده!
۴- شدیدا به استراحت ( روحی ) نیاز دارم.
۵- « اکنون مرا به قربانگاه میبرند...گوش کنید ای شمایان  در منظری که به تماشا نشسته اید و ـ در شماره ـ حماقتهایتان از گناهان ناکردهء من افزونتر است...
با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.»
۶- هنوز شیدایم.
۷- کجاست ان « دل به یار و سر به کار » ؟!

مثل همه کس

مرد هرزه در چشمم خیره میشود و انکار میکند...پوزخندی میزنم و به راه می افتم...دمی می ایستم و نگاهش میکنم؛یاد انهمه صبوری و درد و نفس کشی اش می افتم...یاد بهار عاشقی هایش...حتی کوهنوردیهای تک نفره...
.............................
به خود می ایم...درست روبرویم ایستاده و میگرید. می گویم: « خرده ای نیست!» میگوید:« هست!»...
سیگاری میگیراند. به خاطر می اورد که دود کردن سیگار را از یک دختر بازیگر تاتر تقلید کرده و اموخته بود...
..............................
باران می اید...
برهنه میشود.(یعنی میخواهد گناهان را بشوید؟)
دست را بر تن می ساید و ـ عمیق ـ نفس می کشد...به سرفه می افتد. خود را ناسزا میگوید  رکیک...
..............................
فتادم از پای
به ناتوانی
اسیر عشقم
چنان که دانی
رهایی از غم
نمیتوانم
تو چاره ای کن
که میتوانی...


کات!

به یاد « اخرین تانگو در پاریس » و...

جناب « دون کورلیونه» !...
لطفا بیدار شین!


کات!