مرد هرزه در چشمم خیره میشود و انکار میکند...پوزخندی میزنم و به راه می افتم...دمی می ایستم و نگاهش میکنم؛یاد انهمه صبوری و درد و نفس کشی اش می افتم...یاد بهار عاشقی هایش...حتی کوهنوردیهای تک نفره...
.............................
به خود می ایم...درست روبرویم ایستاده و میگرید. می گویم: « خرده ای نیست!» میگوید:« هست!»...
سیگاری میگیراند. به خاطر می اورد که دود کردن سیگار را از یک دختر بازیگر تاتر تقلید کرده و اموخته بود...
..............................
باران می اید...
برهنه میشود.(یعنی میخواهد گناهان را بشوید؟)
دست را بر تن می ساید و ـ عمیق ـ نفس می کشد...به سرفه می افتد. خود را ناسزا میگوید رکیک...
..............................
فتادم از پای
به ناتوانی
اسیر عشقم
چنان که دانی
رهایی از غم
نمیتوانم
تو چاره ای کن
که میتوانی...
کات!