بختکی به نام کنکور

همه را به بازی گرفته اند. این خیل عظیم دختران و پسران جوان که کنون هنگامهء شادابی و سرزندگی شان است  همه نیک بختی خویش را در گرو گذر از این راه میدانند.
افسوس!
از همان ابتدا به گونه ای بار می اییم که یا باید سراغ مهندسی برویم یا پزشکی. حال  علاقه به هر سویی که می خواهد  میل کند...و چه تلخ است این حدیث!
بخدا که اندیشه وهمت ارزشی بیش از این تحصیلات را داراست.
...فاجعهء عظیم تر انست که اکثر افراد این پل را راهی بسوی ارامش و خلاصی میدانند. هه! اینگونه است که دانشجویان ما  نه برای تحصیل علم  که برای ان کاغذ پارهء « پایانی » می ایند.

ای کاش هر کس در پی علایق خویش می رفت و اینهمه « اویخته » دیارمان را در بر نمی گرفت.
افسوس!
هر کس در فکر خویش است.
نیک سرشتان را مجالی نمی دهند.
افسوس!

کات!
پ.ن: مادران  با دعا و نذر  طلب پذیرش فرزند خود دارند! ظرفیت محدود است و...(هی! با توام! خود خودت: اینجا شایسته سالاری حکم نمی راند. اینجا نفس   پول است و پول...باز هم اگر به هر قیمت میخواهی در این لجن نفس بکشی و مرا نکوهش کنی  خود دانی!...)

بودن یا نبودن...

باز در کنج این تنهایی ـ که دوست داشتنی تر از هر کس و هر چیز است ـ می نشینم و مویه میکنم.(هی! می بینی؟ من دوباره از تنهایی خویش می گویم و تو  چون نمی فهمی  ملامتم میکنی!)
دوست دارم « نباشم»...نمیدانم چه میشود که یکباره همه چیز  اواری را میماند که من خسته را له میکند.
من از این دور شادمانی و نالانی نفرت دارم. چرا هی می باید سرکوفت بزنی؟...چرا هزارـ هزار مرتبهء ننگین  گوشزد کرده ای که اهل « درک » نیستم؟...
اه! نفسم بند می اید.
نفسم
بند می اید!


کات!

...کجا بروم؟

...او از رابطه اش با ان زن معتاد می گفت؛ جزء ـ جزء انرا باز می گفت. و من خیره به انجایی که با تو ـ در ان زمستان ـ امده بودم  می اندیشیدم :« تو سهم من ای. و نه او...»
هه! نفرین!...نفرین به هر چه خاطره و ریاضت!

او  از دیار دریا یکی همراه گزید. من  ماندم...
حالا سالهاست که در پس عاشقانه و باران شوقی به دیدار نیست.
...............................
من  تباه شده ام؛ اری.
به انچه در ذات و اندیشه میگذشت  نرسیدم.
از تو کمابیش باخبر ام.
اما حدیث دل ـ و شاید تباهی ـ خویش را خود دانی و خدایت...
هی! بگو! ...میدانم که تو نیز...


کات!