شخصیت شناسی یه زبان المانی

شادمانی،موج می زند...

افسوس! بهانه،واهی است و مردمک چشم من تنگ تر می شود.

 

کات!

تهران،دقایقی مانده به یازده،خانه هنرمندان

چهارراه

...و من هی غلت میزدم. خواب این و ان میدیدم و خواب دریا و خواب ترا...اب سرد٬چاره ام نمیکند:سیگاری میگیرانم و به تماشای فیلمی از « تروفو» مینشینم...دستم را روی پرز فرش میفشارم و از نیم شب٬یکی ارامش ـ گویی ـ ساده میطلبم...دلم برای « میم» تنگ شده؛ اما نمیخواهم ببینمش. حس میکنم اخر این زجری که بواسطه ی حضور او مرا میخراشد٬پایان می یابد. دلم میخواهد با هیچکس نباشم...دلم میخواهد باز عزم جنوب کنم. جنوب و تنهایی. جنوب و گریه...
تهران٬مایه ی رنج است. مایه ی افسردگی.(راستی! به غیر از مراجعه به پزشکان گرامی٬درمان چیست؟) ما ـ بی شک ـ سلیم عقل نیستیم که ادامه میدهیم مردگی در این شهر متعفن را... های! « ای کاش بودن به از نبودن   نبود!»

کات!
غروب یکشنبه٬خیابان ویلا٬روبروی شرکت داده پردازی

شنبه روز بدی بود

پس از ان سفر غریب٬حال٬ یکی از کارهایم به مخاطره افتاده و فعلا که فرد دیگری٬ جایگزین شده است...
خسته ام و دوست دارم از همه کس ببرم و ناپیدا شوم و تو نیز٬پس از اندک زمانی٬ هجر را تاب بیاوری و به تجربهء یکی اسایش حقیقی بنشینی...می دانی؟ حس میکنم در حال کسب جسارت ام و در اینراه بسیار استوار(؟)تر از دیروز...
.......................................
اینروزها٬هیچکس سراغ من را نمی گیرد... سه مرتبه به تماشای « تنها راه ممکن» میروم و با ان حال خراب٬از تماشای «پنجره ها» ویران تر می شوم.(هه! چه انتظار بیهوده ای! کار٬ عجیب داغان است!)
......................................
اینروزها٬هیچکس با همراه من تماس نمی گیرد...هیچکس دلش برای انهمه «چرت و پرت» تنگ نمیشود...
من باید بروم. هی اقا! کمی پول به من بده...