بوشهر.شیراز.یزد...بندر چارک

...هوا بسیار گرم است. تمام وجودم عرق می کند...هرروز - بیهوده - به انتظار فردایی بهتر هستیم.(و چاپیدن٬ در میان امد.)

نیم شبی که در توفان خلیج فارس بودیم٬هی به تو می اندیشیدم و به مرگ:که عجیب دوستتان می دارم.

صدوپنج کیلو شده ام! رستوران هتل «هما»ی شیراز٬بهترین مکان بود برای مایی که طی سفر یزد٬هیچ نخوردیم الا بیسکویت و فالودهء یزدی...سیگار٬ویرانم می کند.


کات!
پ.ن:
۱) چون تو جانان منی٬جان بی تو خرم کی شود...
۲) مقبرهء کوروش

برای پویان

حین رانندگی٬همینطوری یکهو دلم برایت تنگ می شود...یاد انهمه دیوانه بازی کودکی٬ نوجوانی٬ جوانی و « پیری» می افتم. هه! یادت هست؟ « سروچمان» را گوش می دادیم و من  - حین ان تشویق طولانی برای استاد - چه ها نمی کردم(...) و تو چقدر می خندیدی و بی خبر ایندهء سنگین و تیرهء من بودی...
افسوس!

کات!

اخر هقته

۱)کنسرت هنریک ناجی:به قول «میم» یک کار بسیار سطحی...اما بهر حال اینجا٬اینجا است و مردم٬کلی به وجد می ایند و حرکات موزون (روی صندلی ها) انجام می شود...در این میان٬حضور عده ای که پی در پی الفلظی«بی مزه» بیان می کنند٬شدیدا ازارنده است.(بکار گیری لغت « بی مزه» ٬عمدی است.)
۲) « نوک برج» را دوست دارم. اما در ان ازدحام سینما افریقا٬ یاد روزی می افتم که سینماهای مرحوم (ازادی و شهرقصه) اتش گرفتند و من و پویان چگونه فرار می کردیم...وای اگر انروز٬این جمعیت در انجا می بود!...این پرده های بی کاربرد بلند را بردارید!...شعله ای اگر (به هر دلیل) بدمد٬همه و همه٬خواهند رفت.(نگویید که می توانید نجات دهید که می زنم زیر خنده؛ که نه٬ قهقهه...)

کات!