اینجا سکوت است؛نه مرگ...

گاه
انقدر در این اتاق تنهایی میمانم که وقتی از پشت پنجره به ادمیان می نگرم  برایم غریبه اند...
من و این اتاق عجیب با هم خو گرفته ایم...
تمام فریادها   اشکها   تمناها   اینجا مدفون است...

شبی که رفتی دیوارهای این اتاق
یگانه ناظران ضجه های من دیوانه بودند...
چراغ اتاق خاموش نشد...
صبح شد:نیامدی...

کات!

به یاد ار!

در گرمترین روز تابستان ( انوقتها رفاقتی با افتاب نداشتم.) پی تو امدم...گویی خنکای بهار سراغم امده بود...
قلبم نمی تپید.می کوبید...
...شبی که رفتی
کدامین دعا
کدامین نجوا
کدامین عاشقانه را روانه ات کردم؟
چرا درنیافتی؟...
بغض من نمی دانست که حقیقتی در کار نیست!

کات!

خواب می دیدم برایم شعر فروغ می خوانی!

...باور کن اسمان ابری نیست.
افتاب 
یگانهء اسمان است.
یادت می اید؟
هر غروب
دعا می کردیم فردا باران ببارد؛
تا هیچکس
هیچکس
متوجه اشکهامان نشود...
یادت هست؟
دست مرا می گرفتی و همان اواز قدیمی را زمزمه می کردی...
مادرت منتظر بود.
اما تو دیگر سهم من بودی...
شعر من بودی...جان من بودی...
بودی...
بودی...

کات!
.................................................
پ.ن:مرحبا بر « ماه مهر »...مر حبا...
چه نازنین و ابی مرا به ان دورها می برد...