...از این سکوت از این بی حرفی ازارنده شکوه میکنی.
چه بسا میدانی ساعاتی نه چندان کوتاه را در اتاق تنهایی به سر میکنم!...
اینجا غم است و تاریکی و گریه؛درست... اما دوستش می دارم! چرا که همه فریاد های گاه و بیگاه مرا شنیده و سخنی به اعتراض نگفته است!
...خدای من!
دوست دارم بازوانت را بگیرم. هی تکانت دهم...تکانت دهم؛تا بیدار شوی و با دو چشم باز خویش نیک بنگری:انچه مرا فرو می برد!
...پس بیدار باش و بشنو:
خدایان نجاتم نمی دادند
پیوند ترد تو نیز نجاتم نداد...
کات!