هی! ایرانی!...

ای!
ایرانی!
براستی چرا؟...چرا در هر دیار دور و نزدیک خانه کرده ای؟
ایرانی! چه شد؟!... چه شد که اواره شدی؟...
چرا هرگاه در شادمانی و پایکوبی و هماوازی ان دورها می بینمت بغضم می ترکد؟...
***********************
می خواند:
شقایق
ای شقایق
گل همیشه عاشق...

ایرانی هلهله می کند. اما من می گریم...
نفرین بر غربت و اوارگی(دروغ چرا؟)

کات!

...می خواهم اب شوم ؛در گسترهء افق!

باشد!
پیشهء تو خستگی است و پیشهء من  سکوت...به انتظار معجزه هم نمی نشینم...می مانم و در این اتاق بی چراغ با نوای « بامداد » مویه می کنم:
نه برای نبودنت...نه برای عاشقانه های من  که روانهء تو شد و بی پاسخ ماند...

حالا بگذار به خواب روم.
ای همیشه بهار! لبخندت ـ که مایهء بودنم بود ـ دیگر سحر و افسونی ندارد(باور کن!).
چه باید کنم؟... چه باید کنم تا مرا به خود وانهی؟!...

راست است این سخنان:
من چنان اینه وار
در نظرگاه تو استادم پاک
که چو رفتی زبرم
چیزی از ماحصل عشق تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیر اندوهی در دل
غیر نامی به زبان
جز خطوط گم و ناپیدایی
در رسوب غم روزان و شبان

...............................................
ترا به خدا برو!...برو!...

کات!

...دور شده ای!

تا خانهء تو راهی نیست.بخدا راهی نیست...
پس از ان شبهای بارانی  ـ که خیس گریه امدم و تو نبودی ـ دیگر توانی نمانده...
نمی دانم!
حتی شاید نشانی ترا از خاطر برده باشم!...
...هم نشانی تو... هم رنگ روسری ات را...

حالا که فکر میکنم نمی دانم ـ به واقع ـ ان نگاههای زیبا مرا دوست می داشتند؛ یا که پر فریب بودند.

اه! تا خانهء تو راهی نیست... اما...

عشق مردم افتاب است
اما من
بی تو
بی تو   زمینی بی گیا  بودم.
................................................
دیگر ملالی نیست!... دیدار به قیامت!

کات!