من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر اتش در جانم پیچید...
در شبی اینچنین غریب و تار از همه چیز ـ همه چیز ـ فریاد برمی اورم.
روحم دچار تهوعی مرگبار می شود.همه حکایت زاده شدن و زیستن را ـ یکجا ـ نفرین می کنم. در خود می لرزم؛می میرم...
های!
کدام شما
کدامتان در پس محبتی جاودانه
رهسپاری سوی ان دیار را
به من هدیه خواهید کرد؟...
اینک
من
مصلوب و شما به نظاره!
نه بخندید؛نه بگریید...
تنها بنگرید...انچه را که « مرگ » نام دارد.
اگر مرگ را تنها در ایستادن نفس می بینید وای بر شما!
وای بر شما!
کات!