هم سالان من! شرمسارم...

گر بدینسان زیست باید پست
من چه بی شرمم
اگر فانوس عمرم را
به رسوایی
نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچهء بن بست
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم
اگر ننشانم از ایمان خود
چون کوه
یادگاری جاودانه
بر    تراز بی بقای خاک...


کات!

(شاید) به احترام و پاسخ کسی که نوشته های مرا ناامیدانه میخواند

من نا امیدی را فریاد نمیکنم.
من شکوه میکنم...بغض...سکوت.

ما شرقی هستیم.اهل اب...ابی. و نه خوشیهای زمینی و شادمانیهای تاریک...
در دیاری به زندگی نشسته ایم که مردمانی بسیار   عشق را فریاد کرده اند...
ما شرقی هستیم...اهل سوز...اشک...عاشقانه...
*************
فراموش مکن:
قصد من
فریب خودم نیست!

کات!

همه تلخیها نشان از سفر دارند...

من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر اتش در جانم پیچید...

در شبی اینچنین غریب و تار از همه چیز ـ همه چیز ـ فریاد برمی اورم.
روحم دچار تهوعی مرگبار می شود.همه حکایت زاده شدن و زیستن را ـ یکجا ـ نفرین می کنم. در خود می لرزم؛می میرم...
های!
کدام شما
کدامتان در پس محبتی جاودانه
رهسپاری سوی ان دیار را
به من   هدیه خواهید کرد؟...
اینک
من
مصلوب  و  شما  به نظاره!
نه بخندید؛نه بگریید...
تنها بنگرید...انچه را که « مرگ » نام دارد.
اگر مرگ را تنها در ایستادن نفس می بینید     وای بر شما!
وای بر شما!

کات!