فراق...

... سپیده دمان    برخاستم.
خواب بودی.
امدم بیرون!...
بی خداحافظی... بدون « دوستت دارم » گفتنی...
همراهی هم
درد خود را به دنبال می کشید. درد روزمرگی و صنعت.

بگذار بروم!...
در عشق شکی نیست. اما این شهر
این دیار
نه جای عاشقانه است؛نه جای همچو منی دیوانه...
......................................
سپیده دمان    برخاستم!
خواب بودی!...لبخندی    بر لب.
اسودگی
ارزانی دو چشمت!
...
خداحافظ!


کات!
////////////////////////////////////////////////
پ.ن:
وبلاگ « ماه مهر» را که می خوانید
کمی در نوشته ها تامل کنید!
استعارات بکر و نو  یی می یابید...
نگارندهء محترم این وبلاگ
گاه
عجیب زیبا می نویسد...
امیدوارم که مانند برخی نوشته های حقیر
اسیر تکرار نشوند...

سه/دو/یک...

یک روز تابستانی...جایی سرسبز...سرسبز...گمان میکنم دریاچه ای هم بود (یا که رودخانه ای)
تو بودی...
من
نبودم...
                خانه ام اتش گرفتست
                 اتشی جانسوز

می خندیدی. می دویدی:با ان کفشهای نو...من   نبودم.
           
               خانه ام اتش گرفتست
               اتشی بی رحم

چه عشوه و ناز ارزانی! می خواستی شادابی ات را گوشزد کنی؟...هه!

              تا سحرگاهان
                               که می داند
                               که بود من / شود نابود

...باران هم امد.همه چیز خیس شد! حتی نگین ان انگشتر...


            خفته اند این مهربان همسایگانم
            شاد در بستر
            صبح از من مانده بر جا
            مشت خاکستر

اه!
خدایم مرا از میانه بردارد.
دست
سرد.
بستر
بی عشق...
(هی بخند!...)


کات!

...بهار(؟)

...به سوی تو می امدم.
به دستم
یاس و مریم...
به خاطر  ندارم چه هنگام
قرار این لحظه گذاشته شد!...
در را که باز کردی
گویی از خوابی هزار ساله
برخاستم...

کات!