فراق...

... سپیده دمان    برخاستم.
خواب بودی.
امدم بیرون!...
بی خداحافظی... بدون « دوستت دارم » گفتنی...
همراهی هم
درد خود را به دنبال می کشید. درد روزمرگی و صنعت.

بگذار بروم!...
در عشق شکی نیست. اما این شهر
این دیار
نه جای عاشقانه است؛نه جای همچو منی دیوانه...
......................................
سپیده دمان    برخاستم!
خواب بودی!...لبخندی    بر لب.
اسودگی
ارزانی دو چشمت!
...
خداحافظ!


کات!
////////////////////////////////////////////////
پ.ن:
وبلاگ « ماه مهر» را که می خوانید
کمی در نوشته ها تامل کنید!
استعارات بکر و نو  یی می یابید...
نگارندهء محترم این وبلاگ
گاه
عجیب زیبا می نویسد...
امیدوارم که مانند برخی نوشته های حقیر
اسیر تکرار نشوند...