نیم شب

مگر اضطرار
شبانهء ما را پیوندی دهد و ترا به من سپارد.
هه!
بیچاره عشق...

کات!

احساساتی افراطی

...ساعت۶ بعد از ظهر از اتاق عمل بیرون می ایم.
گیج ام؛ و نمی دانم تا دمی بعد چه دردی جسم را ویران می کند!...
شب بسیار سختی را می گذرانم و انها نمی دانند که ارام بخش ضعیف  این «فیل» را ارام نمی کند...به خود می پیچم.اما روی فریادزدن ندارم...
................................................
ازتماس و همراهی دوستان نازنین  سپاس دارم و در این گوشهء تنهایی یادشان را زنده می کنم:
« یاسی» عزیز  با تماسهای پی در پی اش. « کیوان » که در تمام مراحل درمان همراهم بود و رانندهء اختصاصی!(هر چند در روزی که مرخص شدم  انقدر تند رفت که این دست اندازها...) « پویان» گل (یا خل؟) که میدانست من عاشق ابجوی بدون الکل هستم.
« مریم طلا» را بعد از سالها  در بیمارستان دیدم
....................................................
نازنین بانو! خود افتابی!

کات!
پ.ن:میخواهم دربارهء حرفهء پزشکی بنویسم...و شاید دربارهء انها که روزانه ـ حداقل ـ سه نفر توسط انها تحت عمل جراحی قرار می گیرند.( بیمارستان - مطب - خستگی) اینان اشباع شدهء مادی اند . نمیدانم در ذهنشان چه تعریفی از « خدمت » دارند.( گنگ ام؛ حق مطلب ادا نشد...)

دیدار ما به این اتاق تنهایی

می روم زیر تیغ جراح گرامی. « هویت » و « شاه کلید » را به پایان می رسانم. با بانو  کتابهایی هم برای روزهای استراحت تهیه می کنیم...
« سگ کشی » را می بینم. حالی دارم شگفت( باور کنید توان بیان ان نیست)...

کات!
پ.ن:۱) باشد تا من بازمی گردم « سیذارتا» ی نازنین ـ پس از مدتها ـ مطلبی جدید نگاشته باشد...
۲) به خوابی پنجاه ساله رفته ام. هی   رها!