شبانه های اشوب

۱) می دانم: اینجا حرمت دارد. اصولا ـ به زعم حقیر ـ نگاشتن را ارزشی ست   بسیار.
اما حس می کنم این صفحه   زباله دانی را می ماند که برای هیچ کس دارای اهمیت نیست.
هه! خیال باطل     گمان بردن بر « مطالعه و ارزش نهادن حتی یک انسان بر این نوشته های تهی » است...
۲) پدر...

کات!
پ.ن:  اه ای ماندنی در همیشه های حقیقت ! 
کو طاقتی که نبینمت؟!
(به یاد فری و زاینده رود   که بی شک به هنگامهء برف  سراغشان خواهم رفت.)

هن و هن

۱) ببخشید! برای چی می خواین ازدواج کنین؟
- خب! راستش  می خوام محدود بشم!

۲)نزدیکای نیمه شب. زندگی اجتماعی. زنی جیغ می کشد:« ک...ک...». مرد هم تکرار می کند...عصبی می شوم...به کیوان می گویم:«می بینی؟...باید تنها باشم!»...

کات!
پ.ن:
۱- تازگی ها عجیب بی رمق ام ! نه؟
۲- به جای بسیاری از دختران وطن  می گریم.

یک عاشقانهء ارام / یک وداع بی پایان

« تو » خوبی و این همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا اخرین اشک من نخستین لبخندم بود.
....................................
دوستت دارم!( با چه دلهره ای این جمله را می نویسم. بس که حرمتش نداشتند و نخ نمایش کردند.)
می گویم: اخر من که اینگونه نبودم. کسی مرا وفاداری و عشق نیاموخت. من   خود همراهی بودم؛خود ایمان. حال نیز  همان ام. تنها  کمی بی هویت و اهل شک و عزلت شده ام.
...................................
هراسانم.باید از خانه بیرون بیایم...اما اینجا که  به شبان   شهر می خوابد.
...................................
در این نوشته به درد سوگند یاد می کنم که :« بی نشان خواهم شد.» ...فقط  ـ گاهی  هر از گاهی ـ در این صفحه (یگانه دارایی زمینی ام ) می نویسم تا بخوانید و یادی کنید. همین!
پیشهء « هامون »  سکوت است. همو  بیزاری همدردی و همراهی از نوع هزارهء جدید است ( چه رسد به گونهء مجازی اش!).
.....................................
برویم ای یار
ای یگانهء من
سخن من  نه از درد ایشان
خود
از دردی بود
که ایشانند...
......................................
بدرود!
خاک پای انانکه نفس را حرام عیش این ناکجای پلشت نکردند...
همه تان را می خوانم. حتی اگر دیگر نخوانیدم...
کات!

پ.ن:پاییز امد. تنهایم بگذارید و نوشته هایم را تحمل کنید.