« سربازهای جمعه » « بوبن » کار و...

تنهام. میرم یه فیلم ببینم. یه فیلم مالیخولیایی.( میدونم که با این کمر نمیتونم روی این صندلیا بشینم...هه!) از اینکه تنهام خوشحالم...
سالن تاریکه: میتونم راحت گریه کنم. هر چند باز هم این « کیمیایی » لوطی با معرفت ارضام نمی کنه!...سعی میکنم هر تیکهء فیلم رو جدا کنم...کلیت فیلمهای اق مسعود رو دوست ندارم( جز تعدادی معدود ). ولی عاشق خیلی از سکانسهای دیوونه کننده شم.
تنهام.
چقدر خوبه که یاد « ضیافت » و « سلطان » می افتم و هنوز هم بغض میکنم.
اسم فیلم رو دوست ندارم. چون - یه جورایی - ربطی به فیلم نداره. اسم فیلم میتونست « نقره» باشه...(هه! یه پامو میذارم اینور سرمایه داری   یه پامو اونور ... ) از زنده بودنم شرمم میاد!...چه نکبت بار شدی ما!

« فروتن » سعی میکنه متفاوت باشه؛ در اولای فیلم موفقه! « پولاد » هم هی بغض میکنه ؛ عین من(!!) در مورد « اندیشه فولادوند» ( با دیدی مثبت ) و « پژمان بازغی » ( با دیدی منفی) حرفی نمی زنم. اقای « رادان » هم فعلا  برای بعضیا...

اخ! چرا این فیلم باید اینطوری تموم بشه؟
ای قربون اونهمه عصیان و داغ و درد!( توضیح: شک.)
حالم خوبه: «شاملو» بارون شدم!
..............................................................
(روشنفکر نماهای جوان به هم « بوبن » هدیه میکنند...اما « او » خوب است!!)
« اگر بینگاریم ان کس که بر ما روشنایی میبخشد خود در نور است خطا کرده ایم. انان که مانند « گوستاو رو » از موهبت ارامش بخشیدن نصیب برده اند  خود   ارام نیافته اند. انچه میخواهند همان چیزی است که خود کم دارند. گویی ندانسته  گشاده دستی میکنند.»
کتاب بیهوده/ کریستیان بوبن/ ترجمهء پیروز سیار / نشر اگه
............................................................
کارم طول میکشه! جور یکی دیگه رو هم میکشم. خسته م! ...و باز  تنها...
چه شب جمعهء نازی!


کات!

حسین پناهی؛ مجنونی از دیار ما

همه چی از یاد ادم می ره
مگه یادش
که همیشه 
یادشه...

کات!

دردنامهء بی پایان

« تو » تنها کسی هستی که من را بعنوان همراه پذیرفته ای. پس چه هنگام میتوانم ترا بفهمانم که دارای دغدغه هایی غریب می باشم؟...چرا هی - بی من - عزم دیدار این و ان میکنی؟...میدانم که از جنس من و تنهایی ام نیستی. اما...

کات!