به یاد ان اتش ناب؛ کنار دریای شمال...

...و من هیچ نمیدانستم؛ مگر « دوست داشتن» ی در خور...مگر براستین محبت کردن.
بانو! این دیار قاعدهء خود دارد و مرا پس می زند. « تو » نیز  ـ گاه ـ زود  از من میرنجی ( به واسطهء همین اندیشه های تاریکم).
من درد خود را با هیچکس قسمت نخواهم کرد. اما...

قسم به دریا  که این دل  راه خود    می ستاید. صورت و چهر  به نمایشی اسفبار مشغول اند .
باشد تا بگذارند من نیز ـ در عین بی جسارتی ـ چند صباحی میهمان باشم. افسوس!...
...................................
همه چیز برایم نشان گریه دارد. اه! از سپیدی مگویید که من « اینجایی » نیستم.

کات!

پ.ن:
گفت: « مرد که گریه نمی کنه...»
گفتم: « دلم خیلی گرفته...حالم یه جوری یه...نمیتونم بگم...»
... ( این سه نقطه به اندازهء یک دنیا حرف و درد داره .)

نهایت / سکوت / مرگ

می دانی؟
همین جور که پلشتی جریان می یابد شخص به همان نسبت ناچار میشود خودش را از ان دور کند. همین است که گام به گام عقب نشینی میکند  عقب نشینی  تا به تدریج پناه ببرد به درون خودش؛ به دخمه ای که اصطلاحا  درون نامیده میشود.چاله. به نوعی   تاریکخانه...

( از کتاب « سلوک» نوشتهء محمود دولت ابادی)

کات!

بیچاره تو...بیچاره من

سلام!...نمی دونم چرا نمیشه رو در رو حرف بزنیم تا دلامون وا بشه...مگه ما کی رو داریم؟...
.........................
امروز چند ساعت بیرون بودم.
جوونی تو تو بغض گذشت؛ جوونی من هم... تو میرفتی کافه نادری  عرق میخوردی و با ترانهء «بوی موهات» ستار  میرفتی تو هزار توی تنهایی ت...هه! منم میرم کافی شاپ و شر و ور میگم!...می دونم:خیلی بی خاصیت شدم.
........................
راستی! هیچوقت فکر میکردی من اینجوری از اب در بیام؟ فکر میکردی به این زودی وا بدم و بزنم تو خاکی؟!...
ببین! امشب هم گذشت...اون روزنامه رو جمع کن و بگیر بخواب

کات!
پ.ن:
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار        کاین درد عاشقی  به ملامت فزون شود
(بغض من رو نبین!)