زهره سازی خوش نمی سازد...

اضطراب. شب. « بیداد».
گاه در اندیشهء مسایلی غرق می شوم که هیچ ربط مستقیمی به احوال روزانه ام ندارند.
بیهوده انرژی هدر می دهم...
اضطراب.
می خواهم با کسی حرف بزنم؛ساعتها...
رویه ام ارامش است و سازگاری؛اما در میدان جنگ اینها به چه کارم می ایند؟...
.................................
شبی که گذشت به اغای فیلمبردار گفتم:«...از همان روزها اغاز شد. یادت هست که می خواستم انصراف بدهم؟... ان « هامون» شلوغ و ـ لااقل ـ کم دغدغه  اسیر عزلت شد و سکوت ...حالا هم پس از مدتها تنهایی پا به این جمع گذاشتم.»

نفرین!...دوزخ  هدیتی بود جاودانه  برای روح...

کات!
پ.ن:یعنی باز باید به سراغ دکتر بروم؟...با این بی اعتمادی چه کنم؟...

نامه ای به باد

هی! خواهر باران و مهربانی!( چرا تا پیش از این  خطابت نمی کردم؟!)...می روی...من هم باید بروم.
این  اصل روزگار ماست:رفتن. ( و چه دوستش می داریم و انگاه که روی می دهد ـ به یکباره ـ اندوهی می شویم گران!) دور می شویم تا « قدر یکدیگر بدانیم » . تا تو ـ بیش از هر زمان ـ دریابی که چقدر دوستت می دارم و من نیز - هی - یادی کنم از مهر بی حد تو  که هیچگاه از شوخی های ـ گاه برون رفته از حد ـ من  نالان نمی شدی.
.............................
منتظر ماندم؛ تا بخوابی...بعد  بگریم.
پیروز زمانه ماییم...به خدایم سوگند!

کات!

هوای تازه

هی! هستی!...ارامش!...ارضایم کن...نه زمین  روایت بودنم سرود؛ نه ان برگهای بی شمار سبزش...
سر به راه دوری و غربت  یگانه تمنایم  دریاست.
...........................
چرا اینگونه شد؟...تا مدتی پیش  همه چیز سپید بود. این اندیشه ها و دغدغه ها  چه هنگام  از کجا سر براوردند؟
..........................
هی! دختر دریا! سر روی شانه ام بگذار!...یکی اشفته را همراه بودن   چه دشوار!...نه؟
(پیشتر بیا!...به این شام تلخ  خود خود افتاب باش! نشان به ان نشان که درست دو ماه پیش «شبی» امد به بر ما   که بوی یاس و سپیده می داد.)
..........................
...
بیا برویم!


کات!