تصاویر « اغاز همراهی » ( از جنس اینان ) را می بینم.
شادمانم که رها هستیم و کار به کار هیچ چیز و هیچ کس نداریم. خدایمان را - انگونه که می خواهیم - سپاس می گوییم و می رویم تا - ای کاش - بی نهایت!...
همه می گویند:« حالا وای وای...وای وای وای وای...»
و من تنها به این می اندیشم که چطور می توان با تو رها شد و - حتی - گریخت...
می خواهم کودک باشم و کودک بمانم...نمی خواهم کسی تحملم کند. هر « انگ» و حرفی که خطابش منم تنها « فک» گوینده را می ازارد!!(نمی دانم چرا سخن به اینجا کشیده شد.)
............................................
ذهن من « اتوبان همت » را می ماند؛در ساعت ۸ صبح.
می خواهم نقاب ارامش را - دمی - بر روح تکیده و خسته بزنم. می خواهم از شکوه و سیاهی و تلخ اندیشه های گاه و بیگاه رها شوم.
...........................................
به خود می نگرم:می رقصم. خستگی هویداست. شور همه را تحسین می کنم...
برایم طلب ارامشی سنگین کنید!...(پدر هم می رقصد. عجیب دلتنگ اویم. او که حقش نه اینجا بود ؛ نه گرما و سرمای نامراد تمام حفاری هایی که می رود...چه بگویم؟)
...........................................
مده ای رفیق پندم که به کار درنبندم
تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی
کات!
پ.ن:
ولیک هنوز راهی باقی ست...