برسان باده که غم روی نمود ای ساقی...

می بینی؟ اینجا هم نمی شود گریه کرد...محل کار و اشک؟ محل کار و بغض؟...اینهمه فروخوردی اش...
می بینی؟ همینطور دارد می گذرد . می گذرد و می خراشد. و من ـ دیوانه و ویران ـ نه کورسوی امیدی دارم٬نه خدایی٬نه یکی بانو که دوستم می داشت. من٬درد خویش ـ به نهان ـ فریاد می کنم و چاره در هیچ می بینم؛در هیچ...

کات!