اخرین اشک سال

...زمان(و اصلا همه چیز)،بهانه است. تنها - برای نمی دانم چندمین بار - پیش روی خدایمان، «سوگند» می خوریم که پاک باشیم و انسان...چه انگیزه های زیبایی! بهار. عید. هنگامهء خوشیهای بیش از پیش انانکه - برای شادمانی - دنبال بهانه نمی گردند...و انکس که در بند مصیبت(بیماری،فقر و...)است،در واپسین شب سال خواب می بیند به قعر چاهی افتاده و فریادش،بی صداست.

اری! زمین را قاعده ای ست و من و تو،یا می باید خود را به همان «کوچهء» اشنا بزنیم،یا...(نه! این کاره نیستیم.)

...............................

به خاطر همه چیز و همه کس،نقش این پسر شاد را بهتر از قبل ایفا می کنم.

اما،نه حماقت می کنم،نه ایین تحویل سال و انبارگی شکم و انهمه رفتارهای مصنوع،در کتم می رود.

..............................

اغاز هشتاد و چهار،بر انانکه این ایین و بهار را پاس می دارند،مبارک!

1)از همراه خود نخواهید که چون شما بیندیشد و رفتار کند!

2)خیانت نکنید!

3)کودکی به این جهان نیاورید!

کات!

دوش اب سرد

اه!
رهایم کن!
رهایم کن!
دوباره و دوباره٬ ـ بعد از انهمه سال ـ به خواب می ایی و ـ این بارـ میزبان من مسافر می شوی؟
مگر نه اینکه  سفرکرده  تو بودی؟...مگر نه اینکه « دیگر تمام شد ان همه »؟...به خوابم می ایی و خواب و بیدارم را ویران می کنی٬که چه؟...میان کار زمینی٬بختک بغض را ـ درست چند روز پس از میلاد مرگ ـ هدیه می کنی٬که چه؟...
                                    ...........................................................
اه!
رهایم کن!
رهایم کن!
انهمه سال٬گذشت. تو نیز٬بگذر!
خدا را!


کات!

میلاد مرگ

بیست و پنج سالگی...درد روح و جسم...(چرا «نیمهء اسفند» ٬یاداور ان است که «تو»٬ می باید مهربانی پیشه کنی؟)
سخن از هدیه و کیک و ... می کنی. من٬به جای اینهمه نمایش٬ارامشی می طلبم٬عظیم...
دریغا! شادمانی های تهی٬ذهن مرا از ان شلیک سنگین دور می کنند. خدایم ـ در میلادی نزدیک ـ توان هجرتم دهد!
دریغا! هنگامهء خنجر و اشک٬کنون است. «عشق»٬یکی پامال شده حقیقتی که بیانش٬ انقدر بی نشان است   که لبخند من. انقدر نافرجام است  که زیستن من.
...................................
حالا٬کو تا میلادی دیگر؟...روزها٬بهانه اند.

                             « مهربانی را بیاموزیم!»


کات!