میلاد مرگ

بیست و پنج سالگی...درد روح و جسم...(چرا «نیمهء اسفند» ٬یاداور ان است که «تو»٬ می باید مهربانی پیشه کنی؟)
سخن از هدیه و کیک و ... می کنی. من٬به جای اینهمه نمایش٬ارامشی می طلبم٬عظیم...
دریغا! شادمانی های تهی٬ذهن مرا از ان شلیک سنگین دور می کنند. خدایم ـ در میلادی نزدیک ـ توان هجرتم دهد!
دریغا! هنگامهء خنجر و اشک٬کنون است. «عشق»٬یکی پامال شده حقیقتی که بیانش٬ انقدر بی نشان است   که لبخند من. انقدر نافرجام است  که زیستن من.
...................................
حالا٬کو تا میلادی دیگر؟...روزها٬بهانه اند.

                             « مهربانی را بیاموزیم!»


کات!