شنبه روز بدی بود

پس از ان سفر غریب٬حال٬ یکی از کارهایم به مخاطره افتاده و فعلا که فرد دیگری٬ جایگزین شده است...
خسته ام و دوست دارم از همه کس ببرم و ناپیدا شوم و تو نیز٬پس از اندک زمانی٬ هجر را تاب بیاوری و به تجربهء یکی اسایش حقیقی بنشینی...می دانی؟ حس میکنم در حال کسب جسارت ام و در اینراه بسیار استوار(؟)تر از دیروز...
.......................................
اینروزها٬هیچکس سراغ من را نمی گیرد... سه مرتبه به تماشای « تنها راه ممکن» میروم و با ان حال خراب٬از تماشای «پنجره ها» ویران تر می شوم.(هه! چه انتظار بیهوده ای! کار٬ عجیب داغان است!)
......................................
اینروزها٬هیچکس با همراه من تماس نمی گیرد...هیچکس دلش برای انهمه «چرت و پرت» تنگ نمیشود...
من باید بروم. هی اقا! کمی پول به من بده...