بغض

بیا!
نوازشت می کنم.
برایت هزار هزار  نوای پاک و عاشقانه زمزمه می کنم.
شب و ادمیان را به هیچ می گیرم
و برای تو نجوا می کنم:
از انچه که ویرانم کرد...
انچه که مرا    از من    ربود...
بیا نازنین!

کات!

تو به فکر جنگل اهن و اسمونخراش/من به فکر یه اتاق برای تو واسه خواب

- تاریک است...
: حضور تو  روشنش خواهد کرد!
-چه شاعرانه!
:رویا   خودحقیقت است.
- برای تو؟
:...
- می دانی که از سکوت بیزارم.
:می دانم!
ـ و از تاریکی هم.
:می دانم... و شاید هم از من!

کات!
...........................................
پ.ن:یه نفر داشت خودشو می کشت     جلوشو نگرفتن:مرد
یه نفر داشت خودشو می کشت    جلوشو گرفتن:تا اخر عمر   مرد.

دیگر تمام شد انهمه...

اکنون من و او   دوپارهء یک واقعیتیم
در روشنایی زیبا
در تاریکی زیباست
در روشنایی دوسترش می دارم
و در تاریکی دوسترش می دارم
...................................................
صدایش می زنم. می دانم که دور است؛ و سهم من نیست...سهم من از همان ابتدا
« هرچه بادا باد» بوده است...واژهء سنگین تقدیر
....................................................
اما...
اما...
دوستش می دارم!

همین...

کات!