...می خواهم اب شوم ؛در گسترهء افق!

باشد!
پیشهء تو خستگی است و پیشهء من  سکوت...به انتظار معجزه هم نمی نشینم...می مانم و در این اتاق بی چراغ با نوای « بامداد » مویه می کنم:
نه برای نبودنت...نه برای عاشقانه های من  که روانهء تو شد و بی پاسخ ماند...

حالا بگذار به خواب روم.
ای همیشه بهار! لبخندت ـ که مایهء بودنم بود ـ دیگر سحر و افسونی ندارد(باور کن!).
چه باید کنم؟... چه باید کنم تا مرا به خود وانهی؟!...

راست است این سخنان:
من چنان اینه وار
در نظرگاه تو استادم پاک
که چو رفتی زبرم
چیزی از ماحصل عشق تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیر اندوهی در دل
غیر نامی به زبان
جز خطوط گم و ناپیدایی
در رسوب غم روزان و شبان

...............................................
ترا به خدا برو!...برو!...

کات!