خواب می دیدم برایم شعر فروغ می خوانی!

...باور کن اسمان ابری نیست.
افتاب 
یگانهء اسمان است.
یادت می اید؟
هر غروب
دعا می کردیم فردا باران ببارد؛
تا هیچکس
هیچکس
متوجه اشکهامان نشود...
یادت هست؟
دست مرا می گرفتی و همان اواز قدیمی را زمزمه می کردی...
مادرت منتظر بود.
اما تو دیگر سهم من بودی...
شعر من بودی...جان من بودی...
بودی...
بودی...

کات!
.................................................
پ.ن:مرحبا بر « ماه مهر »...مر حبا...
چه نازنین و ابی مرا به ان دورها می برد...