«همینگوی» دیگر کیست؟...

۱)شبی گرم و پر از اندوه...اشک٬مرثیه ای بر بودن؛ من٬مرثیه ای برای انسان(هه!).
۲)دستم می لرزد. نمی‌توانم شلیک کنم...هی! رهایی! به کجایی؟
۳)چه بازیگر بزرگی!
۴)چرا دورم را خلوت می کنید؟...به خواستهء خودم؟
۵)دست کسی ( یا کسانی ) روی گلویم سنگینی می‌کند.
۶)هنوز می‌بارم.
۷)موسیقی «یزدانیان»٬گم ترم (!) می‌کند.
۸)...و هیچکس٬همراه من نشد(می‌بینید خانم روزنامه نگار؟).
۹)دریغا! امدنی٬بهر رنج...
۱۰)این شیشه‌ها٬باید خرد شوند...و اینهمه کتاب:مگر نه اینکه می باید ورق ـ ورق شوند؟!
۱۱)سیگار.
۱۲)گریه نکن بانو! سهم من از زیستن٬همین ربع قرن  بس.در طلب مزار و ضجه هم نیستم. تنها٬عاشقانه‌های «بامداد» و شور «کلهر». همین.
۱۳)سهء بامداد:هنوز زنده‌ام.
۱۴)مردمان ویران و خشمگین این شهر٬ با من غریبه اند. به جایی دیگرم ببرید! دیاری٬خالی از «صنعت» و نکبت.

کات!
پ.ن: حقیقتا نمی‌خواستم این مطلب را روانهء «شوکا» کنم. اما نگاهم که به بالای صفحه افتاد٬بر این که «خانه از پای بست ویران است» اطمینان یافتم. انسانی که «ما بی چرا زندگانیم» را فریاد می‌کند٬عجیب تلخ‌کام و نالان است...باشد روزی فرا رسد و غمنامه‌های «هامون» را مخاطبی نباشد! هر چند انزوا نیز موجب خاموشی قلم نمی‌گردد...من٬اسیر توهمی هستم به نام «زندگی». باید هشیار شوم...(گریه.گریه.گریه...)

شکوفه(۲)

...دوری،درپی،چه عاشقانه ای می اورد و حال انکه من ،نیازمند یکی همراهی ِ سبزم.

می دانی؟ حس می کنم - به هیچ روی - رها نیستم و انچه - چه بسا - «تو» ،سپید می بینی اش،برای من ریسمانی را می ماند،تابیده بر دور گردن(هی! بفشارید! بفشارید!).

ترا به خدا،ترا به خدا تنهایم بگذار! این زار گریستن،دیری ست که زمانی می طلبد درخور اشک.

تنهایم بگذارررررررررررررر!

کات!

پ.ن:چه چیزی می تواند آرامم کند؟

شکوفه

...خبری از ان کافهء « تاریک» نیست.
دو انسان تنها٬نه اشک هم می بینند و نه « گنجشگکان پرگوی باغ» را ارام اند.
هی! بی کسی ـ اینجا ـ از جنس فاصله است.
...........................
چشم می‌بندم و می شنوم:نفسهای بریده٬نجواهای گنگ٬سیگار٬فنجان شکسته...
..........................
بگذار بروم!


کات!