شکوفه

...خبری از ان کافهء « تاریک» نیست.
دو انسان تنها٬نه اشک هم می بینند و نه « گنجشگکان پرگوی باغ» را ارام اند.
هی! بی کسی ـ اینجا ـ از جنس فاصله است.
...........................
چشم می‌بندم و می شنوم:نفسهای بریده٬نجواهای گنگ٬سیگار٬فنجان شکسته...
..........................
بگذار بروم!


کات!