شکوفه(۲)

...دوری،درپی،چه عاشقانه ای می اورد و حال انکه من ،نیازمند یکی همراهی ِ سبزم.

می دانی؟ حس می کنم - به هیچ روی - رها نیستم و انچه - چه بسا - «تو» ،سپید می بینی اش،برای من ریسمانی را می ماند،تابیده بر دور گردن(هی! بفشارید! بفشارید!).

ترا به خدا،ترا به خدا تنهایم بگذار! این زار گریستن،دیری ست که زمانی می طلبد درخور اشک.

تنهایم بگذارررررررررررررر!

کات!

پ.ن:چه چیزی می تواند آرامم کند؟