پرنده.خون.گل...واو طا نون.

...ازتون حرصم میگیره. بدجوری حرصم میگیره...وقت و بی وقت واسه خودتون می پلکین و هر گهی ( شدیدا شرمسار خوانندگان ام!) که می خواین  می خورین؛اونوقت...
هه! جای شماها ما خونه نشین شدیم و به شب زنده داری و مطالعه و فریاد در سکوت خو کردیم...(همین!)


کات!
پ.ن:
۱- در نوشته های یکی از عزیزان این جملهء « شکسپیر» را خواندم:
« قطار زندگی را نگه دارید؛ من پیاده می شوم.»

۲- تو که اشک منو نمی بینی   تو که الان خواب ای .... (اصلا هیچی!)
۳- زمین دلمرده...
۴- بدور از هرگونه سانتی مانتالیسم کودکانه این جملهء بامداد جاودانه را فریاد میزنم:

« روزگار غریبی ست                                  نازنین...»
(تفسیرش با اهلش)

۵- چیزی به صبح نمونده...

برای بانو! بپاس صبوری و صبوری و...

راهی تا صبح نیست. همه جا   تاریک.
اینجا من ام و صدای « فرهاد »... می دانی؟ عجیب دلم می خواهد تا خود افتاب
برای تو
شعر بخوانم...و ترا خوابی در بر نگیرد...
هی! همین یک شب غریب را   چشم بر کلام « بامداد » و « سید» و... نگاه دار!...باشد؟
....................................
دیگر می دانم.
نشانی ها همه درست!
کوچه همان کوچهء قدیمی و
کاشی  همان کاشی شب شکستهء   هقتم
خانه   همان خانه و   باد  که بی راه و
بستر    که تهی!
...................................
راهی تا صبح نیست.
ای کاش کنار دریای شمال بودیم. کنار موج و  اتش و باران.( یادت هست؟ نزدیکان من سوی عروسی یکی اشنا رفتند و ما  سوی دریا...یادت هست؟ شب   سراسر   برف بود. تو به  خواب و من  خیره بر جاده.)
...................................
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز  پس نمی فرستاد
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود
نهان کنم!

(ایا مرا پایان محتوم فرا رسیده؟...)


کات!

۲ بعدازظهر دانشگاه علامه طباطبایی

درد کمر ازارم می دهد. هی راه می روم...منتظرم تا علی بیاید. ( رجوع کوتاه ذهن به دوران دانشجویی.هه!... « دوران دانشجویی » تعریفی خاص دارد که من و دانشگاهی که در ان تحصیل می کردم  ـ تا حدودی ـ از این تعریف مبرا بودند.)...
در میان چه کنم ـ چه کنم ها  صفحه ای از وبلاگ « یولیس » را پرینت می گیرم و مشغول خواندن می شوم.


کات!

پ.ن: ...(جسارت ندارم.)