حال همهء ما خوب است!

« ... به همین خاطره که برای مزدک ارزوی مرگ دارم.»

همه
حرف بود و نی نی چشمانش بدنبال رفته ای از چشم ـ و نه از یاد ـ دو دو میزد.
خودش نیز احوال ارامی نداشت. به صراحت می گفت که قصد رفتن دارد. و من ـ که خود رفتنی بودم ـ او را ندای زندگی (؟) سر می دادم.

در ششمین سال همراهی سرطان ( این بیماری بس مهلک که نامش نیز غریب و مهوع است) دختر جوان را می رباید. مزدک شش ماه بعد اگاه می شود.( به شبی سیاه خواب می بیند.)
...فلج.بیمار...گریه در گریه...

« هر کسی به منزلمان می اید عکس دخترک را نشانش میدهد و مفصل برایش توضیح میدهد
...و می گرید: زار...»

می خواستم فغان کنم!...
( خدایم مرا « چگونه زیستن در میان تعفن و درد » اموزد!)


کات!

سرگشته من ام!

چقدر خوبه که بجای خواب بعدازظهر    مینویسم! حتی چرت و پرت.
خاطرات گنگ دوباره حمله میکنند:
کودکی.شهرک اکباتان. روزبه .( روزبه! یادته با دوچرخه ت زدم به یه دختر؟ تا حالا باید خانومی شده باشه!!) بستنی یخی.شبگردی با یه گله ادم.
یه شب مونا و لیزا (با هم خواهر بودن) زنگ همهء طبقات یه ورودی رو زدند. باباشون ایرانی بود. وقتی از دور چراغ ماشینش رو می دیدن  زود می رفتن خونه.(بذار یه بار دیگه اسماشون رو بگم: مونا ـ لیزا )

عاشق اون ماست هایی بودم که فریدون میرفت با دوچرخه میخرید. فریدون برام یه دفترچهء تمبر درست کرده بود.( وای که چقدر دخترا فری رو دوست داشتن! /
قصد  نقل انروزهاست ؛ و نه دفاع از این جمله . )

فری! (نمیدونم چرا خنده م میگیره!) یادته کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم؟ تو یه چوب پیدا کردی؛ یه سرشو گذاشتی رو پله فرار و سر دیگه شو  رو لبهء پنچرهء اشپزخونه؛ از رو چوب  رفتی تو خونه!( اخ! چی بگم فری؟ بغضم گرفته.)
یه روزی « سوفیا» که بزرگ شد  شاید از شیطونیهات براش تعریف کنم!...
................................
شهرک غرب هم جالب بود!...من و امید بچه بودیم (حدود ۱۰ سال داشتیم). یه شب یه دختره به امید گفت :« میای بریم ...؟» من خنده م گرفته بود. امید سرخ شد.
حالا امید هم ازدواج کرده...(نفرین به زمان!)
...............................
باید برگردم همینجا:تو همین تنهایی

فلک کی بشنوه اه و فغونم    بهر گردش زنه اتش به جونم


کات!
پ.ن:اولین باری که دعوای بابا و مامانت رو دیدی   کی بود؟...

حبس

- خب!...م م م...شونزدهم فروردین بود. یعنی در واقع هفدهم.
بارون شدیدی می اومد؛خیلی شدید...نشسته بودم پای « پالپ فیکشن ». فیلم خوبی بود...وقتی تموم شد ساعت از دو گذشته بود.

: بعدش.

- بعدش...هیچی!...نشستم روی تخت و تکیه دادم به دیوار. کمرم خیلی درد می کرد...مشغول نوشتن اراجیف همیشگی م شدم. نوار شجریان هم توی ضبط بود.

: نگار چی؟ اون کجا بود؟

- تو اتاقش...خوابیده بود .

: نگاه چطور؟  ازش خبر داری؟

- ای...کمابیش...

: از مادرش چطور؟

- نه...خبری ندارم.

: چرا خواستی نگار پیش تو بمونه و نگاه  پیش مامانش؟

- نمی خوام جواب بدم!

: از خون خوشت میاد؟

- به این یکی هم جواب نمیدم.

: به نگاه تجاوز شده...سه شب پیش؛حوالی میدون نور. یعنی از اونجا دزدیدنش !...الان هم بیمازستانه. بیمارستان مهر.

* عرق سرد...خون و خون...

- خب دیگه! من میرم...

* صدای در...جنون   که رهایی اش همانا هجرت است: پیکری ۹۵ کیلویی پس از طی ۱۶ طبقه  به زمین اصابت میکند.

چرا نمی گذارند ببینم متلاشی شده  یا نه؟!


کات!