سرگشته من ام!

چقدر خوبه که بجای خواب بعدازظهر    مینویسم! حتی چرت و پرت.
خاطرات گنگ دوباره حمله میکنند:
کودکی.شهرک اکباتان. روزبه .( روزبه! یادته با دوچرخه ت زدم به یه دختر؟ تا حالا باید خانومی شده باشه!!) بستنی یخی.شبگردی با یه گله ادم.
یه شب مونا و لیزا (با هم خواهر بودن) زنگ همهء طبقات یه ورودی رو زدند. باباشون ایرانی بود. وقتی از دور چراغ ماشینش رو می دیدن  زود می رفتن خونه.(بذار یه بار دیگه اسماشون رو بگم: مونا ـ لیزا )

عاشق اون ماست هایی بودم که فریدون میرفت با دوچرخه میخرید. فریدون برام یه دفترچهء تمبر درست کرده بود.( وای که چقدر دخترا فری رو دوست داشتن! /
قصد  نقل انروزهاست ؛ و نه دفاع از این جمله . )

فری! (نمیدونم چرا خنده م میگیره!) یادته کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم؟ تو یه چوب پیدا کردی؛ یه سرشو گذاشتی رو پله فرار و سر دیگه شو  رو لبهء پنچرهء اشپزخونه؛ از رو چوب  رفتی تو خونه!( اخ! چی بگم فری؟ بغضم گرفته.)
یه روزی « سوفیا» که بزرگ شد  شاید از شیطونیهات براش تعریف کنم!...
................................
شهرک غرب هم جالب بود!...من و امید بچه بودیم (حدود ۱۰ سال داشتیم). یه شب یه دختره به امید گفت :« میای بریم ...؟» من خنده م گرفته بود. امید سرخ شد.
حالا امید هم ازدواج کرده...(نفرین به زمان!)
...............................
باید برگردم همینجا:تو همین تنهایی

فلک کی بشنوه اه و فغونم    بهر گردش زنه اتش به جونم


کات!
پ.ن:اولین باری که دعوای بابا و مامانت رو دیدی   کی بود؟...