حال همهء ما خوب است!

« ... به همین خاطره که برای مزدک ارزوی مرگ دارم.»

همه
حرف بود و نی نی چشمانش بدنبال رفته ای از چشم ـ و نه از یاد ـ دو دو میزد.
خودش نیز احوال ارامی نداشت. به صراحت می گفت که قصد رفتن دارد. و من ـ که خود رفتنی بودم ـ او را ندای زندگی (؟) سر می دادم.

در ششمین سال همراهی سرطان ( این بیماری بس مهلک که نامش نیز غریب و مهوع است) دختر جوان را می رباید. مزدک شش ماه بعد اگاه می شود.( به شبی سیاه خواب می بیند.)
...فلج.بیمار...گریه در گریه...

« هر کسی به منزلمان می اید عکس دخترک را نشانش میدهد و مفصل برایش توضیح میدهد
...و می گرید: زار...»

می خواستم فغان کنم!...
( خدایم مرا « چگونه زیستن در میان تعفن و درد » اموزد!)


کات!