حبس

- خب!...م م م...شونزدهم فروردین بود. یعنی در واقع هفدهم.
بارون شدیدی می اومد؛خیلی شدید...نشسته بودم پای « پالپ فیکشن ». فیلم خوبی بود...وقتی تموم شد ساعت از دو گذشته بود.

: بعدش.

- بعدش...هیچی!...نشستم روی تخت و تکیه دادم به دیوار. کمرم خیلی درد می کرد...مشغول نوشتن اراجیف همیشگی م شدم. نوار شجریان هم توی ضبط بود.

: نگار چی؟ اون کجا بود؟

- تو اتاقش...خوابیده بود .

: نگاه چطور؟  ازش خبر داری؟

- ای...کمابیش...

: از مادرش چطور؟

- نه...خبری ندارم.

: چرا خواستی نگار پیش تو بمونه و نگاه  پیش مامانش؟

- نمی خوام جواب بدم!

: از خون خوشت میاد؟

- به این یکی هم جواب نمیدم.

: به نگاه تجاوز شده...سه شب پیش؛حوالی میدون نور. یعنی از اونجا دزدیدنش !...الان هم بیمازستانه. بیمارستان مهر.

* عرق سرد...خون و خون...

- خب دیگه! من میرم...

* صدای در...جنون   که رهایی اش همانا هجرت است: پیکری ۹۵ کیلویی پس از طی ۱۶ طبقه  به زمین اصابت میکند.

چرا نمی گذارند ببینم متلاشی شده  یا نه؟!


کات!